بعد از شهادت پسرم عضو بسیج شدم
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «شیرو داوری» سیام شهريور 1347، در روستای سنگآباد از توابع شهرستان رودان به دنيا آمد. پدرش علی، كارگر بود و مادرش آمنه نام داشت. تا اول راهنمايی درس خواند. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و پنجم دی ماه 1365، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار او در روستای دهبارز تابعه شهرستان زادگاهش واقع است.
پسرم از هیچ فرصتی برای کمک به دیگران دریغ نمیکرد
آمنه معافی دهبارز، مادر شهید «شیرو داوری» در بیان خاطرات فرزند شهیدش میگوید: شهید اخلاقش خیلی خوب بود، بهترین آدم دنیا بود، نمازخوان و روزه بگیر. با همسایهها و آشنایان به خوبی رفتار میکرد و همه او را دوست داشتند. اگر درباره اخلاق شهید از همسایهها بپرسید به شما میگویند که او مانند خواهر و برادر با آنها رفتار میکرد. اگر برای هر کسی حتی غریبه مشکلی به وجود میآمد شهید به کمکش میرفت. به شهید میگفتم مادر برای کمک دنبال همه نرو، پدرت ناتوان و نابیناست، برای مردم کارها را رایگان انجام نده ولی شهید میگفت من برای الانم کار نمیکنم، من برای عاقبتم کار میکنم. من هیچ پولی نمیخواهم فقط میخواهم به مردم کمک کنم و برایشان کاری انجام دهم. به یاد دارم یکی از دوستانش به نام شهید بیداری به شهادت رسیده بود و پسرم میرفت به مادر شهید کمک میکرد و کارهایش را انجام میداد. همیشه برای آن مادر شهید چوب و نفت میگرفت چون در آن زمان برق نبود. مادر شهید هر کاری داشت به پسرم میگفت و پسرم همیشه همراهش بود و کمکش میکرد. همیشه میگفت این کارها برای الان نیست برای آخرتم است.
بعد از شهادت پسرم عضو بسیج شدم
با اینکه 17 سالش بود مرتب نماز میخواند، میخواست روزه بگیرد که به او گفتم روزه نگیر نمیتوانی ولی او میگفت برای سحر بیدارم کنید که میخواهم روزه بگیرم. یک چفیه داشت، آن را دور سرش میبست و تا 30 روز رمضان را روزه میگرفت. نمازش هم به همینگونه بود، یکی از همسایههایمان به نام عزیززاده به ما میگفت که ما در خانه یک شیخ داریم چون هنوز اذان مغرب نگفته بود، شهید وضو میگرفت و به مسجد میرفت. همیشه جایش در مسجد بود. زمانی که پدرش فلج شد تمام کارهای پدرش را انجام میداد و در کارها به من و پدرش کمک میکرد. شهید صبحها به مدرسه و شبها به بسیج میرفت، خیلی توی آبادی نمیماند. بعد از اینکه پسرم به شهادت رسید خودم هم عضو بسیج شدم و در زمان جنگ گاهی اوقات به انداره توانم مقداری خرما، قند و چایی به جبهه میفرستادم، نه فقط من بلکه تمام خانمهایی که عضو بسیج بودند این کار را انجام میدادند.
جواب حضرت فاطمه زهرا(س) را چه میدهید؟!
زمانی که به جبهه رفت ما از رفتنش اطلاعی نداشتیم بیخبر از ما رفت. پیش خواهرش میرفت و مدارک و لباسهایش را قایم میکرد. وقتی متوجه شدم میخواهد به جبهه برود به او گفتم پدرت فلج است و من همان یک ذره پولی را هم که به سختی درمیآورم به شما میدهم. به شهید گفتم به جبهه نرو ولی شهید گفت مادر فردای قیامت چگونه جواب حضرت فاطمه زهرا(س) را میدهید؟! گفتم من چگونه میتوانم جواب حضرت فاطمه زهرا(س) را بدهم، پدرت فلج هست و آن یکی برادرت هم به جبهه رفته، لااقل تو پیشم بمان. قبول کرد و گفت باشه مادر من به جبهه نمیروم.
آخرین خداحافظی
پشت خونمون مانور انجام میدادند و صدای تیر میآمد، شهید پیشم نشست و گفت مادر من میروم مانور را ببینم و برمیگردم. تا صبح آنجا ماند. داشتم نان درست میکردم که شهید آمد بالای سرم و چند عدد نان برداشت، صدای حرکت کاروان میآمد رفتیم دم در و به صدای کاروان گوش میدادیم، دیدم شهید تمام توجهش به کاروان است و انگار دلش با رفتن بود به او گفتم مادر رفتن یا نرفتنت دست خداست ولی اگر میخواهی بروی من از رفتنت ناراضی نیستم، شهید گفت نه نمیروم و بعد از چند دقیقه گفت مادر من کاری برایم پیش آمده میروم آن را انجام میدهم و برمیگردم. دیدم که دارد دنبال کاروان میرود. چند دقیقه که گذشت زن عمویش دَوان دَوان به سمتم آمد و گفت اطلاع داری که شیرو به جبهه رفت؟! هر کاری که انجام دادیم نیامد و گفت به مادرم چیزی نگویید. به برادرش گفتم شیرو به جبهه رفت و پدرتان فلج هست من الان چیکار کنم، برادرش گفت اگر این بار را به مرخصی آمد میگوییم که دیگر به جبهه نرود. دلم شور میزد برای همین با دامادم به بندرعباس رفتم تا حداقل دوباره ببینمش و برای آخرین بار با او خداحافظی کنم ولی شهید را پیدا نکردیم و به خانه برگشتیم. وقتی به مرخصی آمد چند نفر از همسایهها را آوردم تا با او صحبت کنند که دیگر به جبهه نرود گفتم کمی نصیحتش کنید چون من به تنهایی مراقب پدرش هستم و کسی را ندارم ولی شهید جواب همسایهها را داد و گفت شما جواب حضرت فاطمه زهرا(س) را میدهید؟! گفتم پس برو به امید خدا.
همراه دوستش به جبهه رفت و هردو با هم شهید شدند
شهید و همرزمانش برای عملیات به خط مقدم رفته بودند و بعد از اینکه عملیاتشان تمام شد به چادرهایشان برگشتند. ولی شهید میرود مرخصی بگیرد که به او میگویند اول سنگرها را بررسی کن، بعد از آن میتوانی به مرخصی بروی. شهید هم برای بررسی سنگرها میرود که همان لحظه آن منطقه را بمباران میکنند و پسرم به شهادت میرسد. من بعد از هفت روز از شهادت پسرم باخبر شدم مردم همه میدانستند ولی برای اینکه حال من بد نشود چیزی به من نمیگفتند. بعد از هفت روز یک روحانی به نام شیخ احمدی و چند نفر از دوستان شهید خبر شهادتش را به من دادند. شهید با دوستش به جبهه رفته بود، با هم رفتند و با هم شهید شدند.
روز چهلمش به خوابم آمد
بعد از اینکه پسرم به شهادت رسید روز چهلمش به خوابم آمد، تو خواب دیدم که یک گاو را پشت خانه بسته بودند که برای چهلم شهید آن را قربانی کنند. شهید را با یکی از دوستانش دیدم که دست دور گردن هم گذاشتهاند و راه میروند، یک خانم هم پشت سرشان بود، من جلو خانه نشسته بودم که از کنارم رد شدند و رفتند، شهید را صدا کردم و گفتم آن پشت نروید که یک گاو را آنجا بستهایم ممکن است آسیب ببینید، خانومی که همراهشان بود گفت گاو به آنها آسیبی نمیرساند. بعد از اینکه پشت خانه رفتند و برگشتند یک بُقچه کهنه همراهشان بود، سمت من آمدند و من به شهید گفتم مادر اینجا چیکار میکنی مگه تو جبهه تیر نخوردی، شهید گفت مادر ببین من تیر نخوردم و حالم از قبل بهتر است. پیشانی جفتشان را بوسیدم و آن خانوم دستی روی سرم کشید و گفت این دو نفر تو جبهه حالشان خوب است، ناراحت نباش. اینها را که گفت از خواب بلند شدم و فقط همین یکبار بود که خواب شهید را دیدم.
گفتگو از مهدی یوسفی
انتهای پیام/