خاطره‌‌ای از شهید «حسین دهقانی سیاهکی»
يکشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۴۹
مادر شهید تعریف می‌کند: پسرم همیشه می‌گفت؛ من باید بروم و برای حفظ اسلام در راه خدا خون بدهم. آن‌هایی که به جبهه رفته‌اند هم مانند من پدر و مادری داشتند و من خونم رنگین‌تر از دیگران نیست، باید از میهن خود دفاع کنم.

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «حسین دهقانی سیاهکی» بيستم دی ماه 1346، در روستای سياهک از توابع شهرستان حاجی‌آباد ديده به جهان گشود. پدرش نورالله، كشاورز بود و مادرش گل‌اندام نام داشت. تا چهارم ابتدايی درس خواند. سال 1363 ازدواج كرد و صاحب يک دختر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. سی‌ام مهر ماه 1365، در پيچ‌انگيزه شوش بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسيد. مزار او در زادگاهش واقع است.

می‌خواهم برای حفظ اسلام در راه خدا خون بدهم

می‌خواهم برای حفظ اسلام در راه خدا خون بدهم

شهید فردی بسیار مهربان، خوش اخلاق و مودب بود. یک پارچه داشت که قبل از کار کردن آن را خیس می‌کرد و دور سرش می‌بست. خیلی با مردم خوش‌ برخورد بود و همیشه تا جایی که می‌توانست در مراسمات شرکت می‌کرد. از نظر عبادت بی‌نظیر بود و همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند.

از آموزش برگشته بود و 5 روز به او مرخصی داده بودند. تصمیم گرفته بود که به جبهه برود برای همین پدرش یک حیوان را در راه خدا قربانی کرد و گفت؛ پروردگارا پسرم را به تو سپردم. وقتی داشت می‌رفت او را از زیر قرآن رَد کردم و او را به امید خدا به جنگ فرستادم.

پسرم همیشه می‌گفت؛ من باید بروم و برای حفظ اسلام در راه خدا خون بدهم. آن‌هایی که به جبهه رفته‌اند هم مانند من پدر و مادری داشتند و من خونم رنگین‌تر از دیگران نیست، باید از میهن خود دفاع کنم. با خودش عهد کرده بود که به صورت داوطلب به جبهه برود.

وقتی که می‌خواست به جنگ برود همه‌ی افراد فامیل را جمع کرد و از آن‌ها طلب آمرزش کرد و گفت؛ من می‌روم و دیگر بر نخواهم گشت. انگار می‌دانست که اگر به جنگ برود شهید می‌شود.

نامه‌ای که خبر از شهادت می‌داد

خواب دیدم که یک نفر آمد و گفت؛ نامه‌ای از شهید آورده‌ام. من گفتم؛ پسرم سرباز است، نامه‌ای از او ندارید؟ آن شخص گفت؛ مادر دنبال پسرتان نگردید او شهید شده است. بعد از شنیدن این حرف گریه کردم و از خواب بیدار شدم.

(به نقل از مادر شهید، گل‌اندام دهقانی سیاهکی)

استمداد از شهید

خواب دیدم که برادرم حسین به همراه دو روحانی به خانه آمده‌اند و دارند با پدر و مادرم صحبت می‌کنند که برادرم گفت؛ پدر ما دیگر می‌رویم، وقت ما دیگر تمام شده است. قبل از خداحافظی گفت؛ نگران دختر و همسرم هستم.

هر وقت که مریض شدیم و یا ناراحتی داشتیم از شهید استمداد طلبیدیم و او هم به ما کمک کرده است.

(به نقل از خواهر شهید)

توصیه شهید بر کسب علم

وقتی که اسماعیل شهید شده بود خواب دیدم که پدرم همراه با اسماعیل آمد و گفت؛ من اسماعیل را پیش خودم بُردِه‌ام، تو باید به پدر و مادر اسماعیل بگویی که برای او ناراحت نشوند و به من گفت تو باید دختر خوبی باشی، نمازت را سر وقت بخوان و دَرسَت را هم بخوان تا انسان موفقی شوی.

(به نقل از فرزند شهید)

انتهای پیام/

ذر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده