خاطره‌‌ای از شهید «عزت‌الله جام‌خور»
دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۳۲
برادر شهید تعریف می‌کند: ساک کوچکم را برداشتم و روی یکی از تخت‌ها دراز کشیدم. وقتی می‌خواستم چشم‌هایم را ببندم، تختی که موازی تخت من بود، بوی آشنایی می‌داد، بوی برادرم عزت‌الله بود. اول ترسیدم، چون اگر می‌فهمید مدرسه را رها کرده‌ام و به جبهه آمده‌ام، حسابی تنبیهم می‌کرد و مرا بر می‌گرداند.

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «عزت‌الله جام‌خور» سی‌ام مرداد 1345، در روستای گشوئيه از توابع شهرستان رودان ديده به جهان گشود. پدرش غلامرضا، كشاورز بود و مادرش ملوک نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. سال 1364 ازدواج كرد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. چهاردهم اسفند ماه 1365، با سمت بی‌سيم‌چی در شلمچه به شهادت رسيد. پيكرش مدت‌ها در منطقه بر جا ماند و سال 1374 پس از تفحص، در روستای دهبارز تابعه شهرستان زادگاهش به خاک سپرده شد.

آرزویش این بود که جانش را در راه حفظ اسلام فدا کند

ماجرای اولین شب حضورم در جبهه و دیدار با برادرم

برادرم انسانی پاک، مهربان و یتیم نواز بود. او فردی مسئولیت‌پذیر بود و همیشه آرزویش این بود که جانش را در راه حفظ اسلام فدا کند.

بیست روز از رفتن برادرم عزت‌الله به جبهه‌ها می‌گذشت، من با دیدن تصاویر تلویزیونی حس عجیبی پیدا کردم و درس و مدرسه‌ام را رها کردم، ساک کوچکم را بستم و به اهواز رفتم. حدود ساعت دو نیم نصف شب بود که به اهواز رسیدیم و ما را به یکی از قرارگاه‌ها بردند تا استراحت کنیم و فردا صبح به خط مقدم برویم. ساک کوچکم را برداشتم و روی یکی از تخت‌ها دراز کشیدم. وقتی می‌خواستم چشم‌هایم را ببندم، تختی که موازی تخت من بود، بوی آشنایی می‌داد، بوی برادرم عزت‌الله بود.

اول ترسیدم، چون اگر می‌فهمید مدرسه را رها کرده‌ام و به جبهه آمده‌ام، حسابی تنبیهم می‌کرد و مرا بر می‌گرداند، به هر حال حس کنجکاویم مرا وسوسه کرد که بدانم زیر این پتو چه خبر است. برداشتن پتو همانا و دیدن پاهای عزت‌الله همانا، ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود، سریع خودم را زیر پتو  قایم کردم و خیلی زود از فرط تشنگی خوابم برد.

صبح با برپا زدن فرمانده گروه همه از خواب بیدار شدیم و عزت‌الله با دیدن من عصبانی شد و گفت؛ باید از همین جا برگردی، ولی من قبول نکردم و با اینکه مرا تنبیه کرد باز هم حرفش را گوش نکردم و با هم به جبهه کردستان رفتیم. مدت شش ماهی که با هم بودیم من همیشه سرباز او بودم، چون سیزده سال بیشتر نداشتم. همه چیز برایم سنگین بود از جمله کوله پشتی، اسلحه و خیلی چیزهای دیگر. همیشه عزت‌الله وسایلم را حمل می‌کرد و گاهی هم عصبانی می‌شد. روحش شاد و یادش گرامی باد.

(به نقل از برادر شهید)

آرزویش این بود که جانش را در راه حفظ اسلام فدا کند

آرزویش این بود که جانش را در راه حفظ اسلام فدا کند

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده