گفتگو با آزاده و جانباز «اسحق جعفری»
چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۲۸
آزاده و جانباز سرافراز «اسحق جعفری» در گفت‌وگویی بیان کرد: ما به سمت خطوط دوم و سوم در حال حرکت بودیم که یکی از نیروهای خط دوم رسید و گفت بعثی‌ها از منطقه مهران حمله کرده و خط دوم را گرفته‌اند. ما محاصره شده‌ بودیم و تا شب با هر چیزی که داشتیم مقاومت کردیم.

اال

آزادگان یک سرمایه عظیم اجتماعی و فرهنگی برای کشور ما هستند که متاسفانه هرگز نتوانسته‌ایم چنان که باید و شاید قدردان ایثارگری‌ها و رشادت‌های این عزیزان باشیم. کسانی که بهترین دوران زندگی خود را در چنگال دژخیمان بعثی گذراندند و با وجود شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های جسمی و روحی فراوان هرگز دست از اعتقاد و راه و روش خود بر نداشتند و دشمن را در خاک خود اسیر صلابت و ایمان خود کردند.

جانباز و آزاده سرافراز «اسحق جعفری» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان در خصوص رفتنش به جبهه این چنین بیان کرد: سال 1367 بود که برای اعزام به جبهه نام‌نویسی کردم و همان سال وارد جبهه شدم. برای دوره آموزشی به پادگان 05 کرمان اعزام شدم. پس از پایان دوره آموزشی، من و رزمندگان دیگر را به لشکر 21 حمزه منتقل کردند.

مقاومت تا آخرین گلوله

در دهلران مستقر بودیم. ساعت 10 شب بود که بعثی‌ها به ما پاتک زدند و این درگیری تا 6 صبح ادامه داشت. ما در خط مقدم بودیم؛ تعداد نیروهایمان پیش از حمله 70 نفر بود، اما تا صبح بیشتر رزمندگان شهید شدند و فقط 15 نفر باقی ماندیم. فرمانده دستور عقب‌نشینی داد و ما به سمت خطوط دوم و سوم در حال حرکت بودیم که یکی از نیروهای خط دوم رسید و گفت بعثی‌ها از منطقه مهران حمله کرده و خط دوم را گرفته‌اند. ما محاصره شده‌ بودیم و تا شب با هر چیزی که داشتیم مقاومت کردیم، اما مهماتمان تمام شد و کاری از دستمان بر نمی‌آمد. هلی‌کوپتر بعثی‌ها فرود آمد و از بلندگو اعلام کردند؛ "شما محاصره شده‌اید، تسلیم شوید." چاره‌ای جز تسلیم نداشتیم.

آغاز دوران اسارت

دست‌هایمان را بستند و ما را به بصره بردند. وقتی به بصره رسیدیم، ما را به داخل یک سوله بردند و درش را قفل کردند. شب بود و همه گرسنه و تشنه بودیم. یک تانکر آب آوردند و از سوراخ کوچکی لوله آب را وارد سوله کردند. رزمنده‌ها به نوبت آب می‌خوردند، اما من که زخمی و از شدت ضعف ناتوان بودم، نمی‌توانستم بلند شوم. یکی از رزمنده‌ها که متوجه حال من شد، پوتینش را پر از آب کرد و برایم آورد. گفت؛ "می‌توانی از این آب بنوشی؟" من هم که چاره‌ای نداشتم، با آن پوتین آب خوردم.

صبح ما را به اردوگاه صلاح‌الدین منتقل کردند. دو سه روز اول مدام شکنجه می‌شدیم و غذای کمی به ما می‌دادند. یکی از شب‌ها، اجازه دستشویی رفتن نداشتیم. وقتی رزمنده‌ها اعتراض کردند، نگهبانان با کابل‌های برق داخل محوطه آمدند. گفتند هر کس دستشویی دارد، می‌تواند برود، اما باید از بین دو ردیف نگهبان عبور کند. هر کس که می‌خواست برود، از شدت درد ضربات کابلی که به بدنش می‌خورد منصرف می‌شد، اما من که مجبور بودم، تصمیم گرفتم رد شوم. یکی از نگهبانان با کابل به سرم زد و بیهوش شدم. وقتی بعد از یک هفته به هوش آمدم، خودم را در بیمارستان بغداد دیدم. بعد از ده روز، دوباره به اردوگاه بازگردانده شدم.

بازگشت به میهن/ نمی‌توانستیم باور کنیم به ایران برگشته‌ایم

سال 1369 اعلام شد جنگ تمام شده و قرار است اسرا تبادل شوند. وقتی ما را به قصرشیرین بردند و تحویل سپاه دادند، هنوز باور نمی‌کردم وارد ایران شده‌ام چون بعثی‌ها به ما می‌گفتند؛ "شما مفقودالاثر هستید و اگر کشته شوید، کسی از سرنوشتتان خبردار نمی‌شود." حتی فکر می‌کردیم بعثی‌ها لباس سپاه پوشیده‌اند تا ما را اذیت کنند. اما بالاخره فهمیدیم که به خاک میهن بازگشته‌ایم.

اال

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده