هیچ وقت برای رفتن به جبهه تسلیم نشدم
آزادگان یک سرمایه عظیم اجتماعی و فرهنگی برای کشور ما هستند که متاسفانه هرگز نتوانستهایم چنان که باید و شاید قدردان ایثارگریها و رشادتهای این عزیزان باشیم. کسانی که بهترین دوران زندگی خود را در چنگال دژخیمان بعثی گذراندند و با وجود شکنجهها و آزار و اذیتهای جسمی و روحی فراوان هرگز دست از اعتقاد و راه و روش خود بر نداشتند و دشمن را در خاک خود اسیر صلابت و ایمان خود کردند.
جانباز و آزاده سرافراز «پرویز مرادی موردی» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان در خصوص معرفی خودش و نحوه رفتنش به جبهه این چنین بیان کرد: بنده در سال 1348 در روستای برآفتاب از توابع حاجیآباد در خانوادهای مذهبی و متدین به دنیا آمدم. در چهار سالگی مادرم را از دست دادم و از محبت او محروم شدم، داغ فقدانش همچنان در دلم بود که در هفت سالگی پدرم نیز از دنیا رفت و پس از آن، چراغ خانهمان برای همیشه خاموش شد و برادر بزرگترم سرپرستی من را به عهده گرفت. با تمام سختیها به خدا توکل کردم و هرگز از زندگی ناامید نشدم. در برابر مشکلات مبارزه کردم، هم درس میخواندم و هم در کشاورزی و دامداری به برادرم کمک میکردم. در دوران جنگ که من دانشآموز بودم، 17 سالم بود که به ندای حضرت امام لبیک گفتم و تصمیم گرفتم دِینم را به انقلاب و کشورم ادا کنم. بنابراین خودم را برای رفتن به جبهه آماده کردم.
هیچ وقت برای رفتن به جبهه تسلیم نشدم
چون از نعمت پدر و مادر محروم بودم، برای اعزام به جبهه با مشکل مواجه شدم؛ زیرا برای اعزام نیاز به رضایت اولیای دم یا یک سرپرست بود و من هنوز به سن قانونی نرسیده بودم. چندین بار به بسیج سپاه محل زندگیام، که آن زمان به ستاد تعاون سپاه معروف بود، مراجعه کردم، اما چون رضایت والدین یا سرپرست لازم بود، با اعزامم موافقت نمیکردند. هیچ وقت تسلیم نشدم، با اشتیاق زیادی که داشتم و پس از چند بار مراجعه، یکی از آشنایان که در سپاه کار میکرد، مرا معرفی کرد و در نهایت با اعزامم موافقت کردند.
نبردی تا آخرین نفس
سال 1366 بود که به پادگان شهید حقانی در منطقه یکم نیروی دریایی سپاه در بندرعباس برای آموزش اعزام شدم. پس از دو ماه آموزش، به جزیره قشم منتقل شدم و سه هفته دیگر آموزش دیدم. سپس به منطقه جنگی اهواز اعزام شدم و پس از انتقال به لشکر 41 ثارالله، مدتی در آنجا آموزش دفاعی دیدم. سپس به خط مقدم جبهه، یعنی منطقه شلمچه اعزام شدم و 45 روز در آنجا ماندیم. در روز 43، چهارم خرداد 1367، عراق به ما پاتک زد. آن روز بدون آب و غذا تا ساعت 5 بعدازظهر تا آخرین نفس مبارزه کردیم. بسیاری از بچهها شهید و زخمی شدند و من و چند رزمنده دیگر به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدیم.
آغاز دوران اسارت و فصل جدیدی از مقاومت
وقتی به اسارت درآمدیم، نیروهای بعثی ما را به داخل سنگر بردند و تحت بازجویی قرار دادند. از همان ابتدا شروع به ضرب و شتم ما کردند و پس از آن دستهایمان را با بند پوتین بستند و ما را به عراق منتقل کردند. در بصره چهار شبانهروز نگهداری شدیم و سپس به بغداد منتقل شدیم. در بغداد ما را به مدت یک ماه برای بازجویی و استخراج اطلاعات نگهداشتند. در این مدت، از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر در محوطهای زیر آفتاب سوزان نگهداری میشدیم و بسیاری از رزمندگان مجروح به علت خون ریزی و گرسنگی به شهادت رسیدند. بعد از یک ماه، بازجوییها که تمام شد، چشمها و دستهایمان را بستند و به اردوگاه تکریت منتقلمان کردند. در اردوگاه تکریت، غذای کمی به ما میدادند، بهگونهای که تنها برای زنده ماندن کافی بود.
لحظه آزادی، لحظهای که برایمان مانند تولدی دوباره بود
در دوران اسارت، بهطور مداوم شکنجه میشدیم و هیچ امیدی به آزادی نداشتیم. خانوادهام از زنده بودنم اطلاع نداشتند و من تا زمانی که وارد مرز ایران نشده بودم، مفقودالاثر یا شهید محسوب میشدم. زمانی که برای تبادل اسرا به مرز منتقل شدیم، هنوز باور نمیکردیم که میخواهند ما را آزاد کنند. پس از تعویض با اسیران عراقی و بازگشت به وطن، حس کردیم که دوباره از نو متولد شدهایم.