گفتگویی با مادر شهید «عبدالحمید آذرمهر»
يکشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۵۷
مادر شهید «عبدالحمید آذرمهر» می‌گوید: فرزندم برای قرآن، برای وطن و برای خدا رفت. خداوند بهترین‌ها را انتخاب می‌کند و من افتخار می‌کنم که مادر چنین شهیدی هستم.

شهید «عبدالحمید آذرمهر» نهم دی ماه 1343، در شهرستان آبادان چشم به جهان گشود. پدرش قنبر، در شركت نفت كار می‌كرد و مادرش رقيه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان سرباز ژاندارمری در جبهه حضور يافت. ششم مرداد 1366، در مولانی مريوان هنگام درگيری با گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به پهلو، شهيد شد. مزارش در گلزار شهدای شهرستان بندرعباس واقع است.

وداعی که بوی شهادت داشت

رقیه بامری، مادر شهید بزرگوار «عبدالحمید آذرمهر» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدش می‌گوید: پسرم همیشه مقید به نماز شب بود. یک شب گفت؛ اگر بیدار شدم و دیدید نماز می‌خوانم، نترسید. اما به کسی نگویید. حتی در سفرها هم روزه‌اش را می‌گرفت. وقتی از او پرسیدم که چرا در سفر روزه گرفته، گفت؛ درسته که مسافرم، اما ثواب داره. همیشه آرزوی شهادت داشت. ماه محرم که می‌شد، در مسجد نوحه می‌خواند، مخصوصاً نوحه حضرت علی‌اکبر (ع). وقتی از او پرسیدند که چرا این‌قدر روضه می‌خواند، گفت؛ چون دوستم شهید شده.

عبدالحمید به مدت شش سال در مسجد پنج‌ تن بندرعباس عضو بسیج بود و همراه با دو برادر دیگرش فعالیت می‌کرد. دیپلم که گرفت، سال ۱۳۶۴ با ۱۸ سال سن به سربازی رفت.

اگر شهید شدم فقط برای امام حسین(ع) گریه کن

چند روز قبل از رفتنش به کردستان، عبدالحمید به خانه آمد. همیشه وقتی از جبهه می‌آمد، لباس‌هایش را نگاه می‌کردم که جایی از بدنش زخمی نشده باشد. آن روز دستش را کنار زد و گفت؛ مادر، من سالمم، نگران نباش. برادر بزرگش هم به او گفت قبل از رفتن به من چیزی بگوید، وقتی از او پرسیدم، گفت؛ مادر! اگر من شهید شدم، برایم گریه نکن. فقط برای امام حسین(ع) گریه کن.

آخرین وداع؛ خوابی که خبر از شهادت می‌داد

چند روز قبل از شهادتش، حسی به من گفت که اتفاقی افتاده. یک شب در خواب صدایی شنیدم که گفت؛ مادر عبدالحمید! عبدالحمید شهید شده. بلافاصله پدرش را صدا زدم و از او پرسیدم که آیا این صدا را شنیده یا نه. او گفت که خیالاتی شده‌ام، اما دلم گواهی بد می‌داد.

آن شب طوفان شدیدی آمد. همان شب خبر شهادتش را آوردند، اما چون هم‌زمان مراسم عروسی خواهرش بود، خبر را به ما ندادند. چند روز بعد، پسر بزرگم برای شناسایی پیکر به سردخانه رفت. تنها از روی انگشت زخمی‌اش توانست او را بشناسد. وقتی برای آخرین وداع به غسالخانه رفتیم، لباس‌هایش به بدنش چسبیده بود، چون از پشت با رگبار به شهادت رسیده بود. گفتند؛ فقط سینه‌اش را ببوسید. آخرین بوسه را که زدم، با او حرف زدم، اما دیگر نمی‌توانست جوابم را بدهد.

افتخار می‌کنم که مادر چنین شهیدی هستم

دیدار دوباره برادر

بعد از تشییع، برادر کوچکش، امین، خیلی بی‌تابی می‌کرد. او را به بهشت زهرا(س) بردم و گفتم؛ عبدالحمید اینجاست، او را در این خاک ببین. امین گریه کرد و تب شدیدی گرفت. شب که خوابیده بود، یک‌ دفعه در باز شد، مثل مِه یک نفر وارد شد و کنار امین نشست. به پدرش اشاره کردم و گفتم؛ نگاه کن! عبدالحمید آمده!. چند دقیقه‌ای ماند، بعد آرام از اتاق بیرون رفت. پدرش گفت؛ این روح عبدالحمید بود، آمده بود برادرش را ببیند.

افتخار می‌کنم که مادر چنین شهیدی هستم

از نحوه شهادتش برایمان گفتند که درگیری با گروهک کومله بوده. وقتی زخمی شد او را بلند کردند تا به پایگاه ببرند. اما به‌ خاطر خونریزی زیاد، تا رسیدن به پایگاه به شهادت رسید.

فرزندم برای قرآن، برای وطن و برای خدا رفت. خداوند بهترین‌ها را انتخاب می‌کند و من افتخار می‌کنم که مادر چنین شهیدی هستم.

وداعی که بوی شهادت داشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده