خاطرات مادر شهید رجبعلی رنجوری
جسته گریخته خاطراتی از پسرش را به یاد میآورد. گاه از دوران کودکی، گاه بزرگسالی: از چهار سالگی میخواست نماز یاد بگیرد و کمکم اهل مسجد و هیئت شد. اوایل انقلاب که راهنمایی درس میخواند، روزی از طرف مدرسه، کفن پوش به تظاهرات رفتند. هنوز کفنش را نگه داشتهام. اخلاقش با بقیه فرق داشت. وقتی خانه نبودم و برمیگشتم، میدیدم خانه را مرتب کرده و چای گذاشته است. نم چشمانش را با چادرش میگیرد تا ادامه دهد: وقتی جبهه بود همیشه برایم نامه مینوشت که به تشییع جنازه شهدا برو. از جبهه که میآمد، خوابهایمان را برای هم تعریف میکردیم. قبل از شهادت ش خواب دیدم خودش در حرم امامرضا (ع) نامهای به من داد که پایینش مهر قرمز خورده بود و بعد از دادن نامه هم، از جلوی چشمم محو شد.