شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۵۸

«جلوه هائي از سلوك اخلاقي شهيد صياد » در گفت و شنود شاهد ياران با امير سرتيپ دوم احمد آرام


درآمد:

مسئوليت اداره دفتر شهيد صياد و همكاري نزديك با وي، امكان آشنائي با ويژگي هاي برجسته اخلاقي و سلوك ممتاز او با ديگران را فراهم ساخته و خاطرات آموزنده و دلنشيني را براي امير احمد آرام به يادگار نهاده كه در اين گفت و گو، ما را به بخش هائي از آنها مهمان كرده است.


شروع آشنايي شما با شهيد صيّاد از كي و چگونه بود؟
من از سال 1361، بعداز عمليات رمضان با شهيد صيّاد شيرازي آشنا شدم و از آن پس گاهي از نزديك و گاه با فاصله افتخار خدمت در محضر ايشان داشته ام. از سال 1374 هم به عنوان رئيس دفتر ايشان تا زمان شهادتشان افتخار آشنايي نزديك با ايشان را داشته ام.
بايد خدمتتان عرض كنم بنده خيلي كوچك تر از آنم كه درمورد شهيد بزرگواري چون شهيد صيّاد شيرازي بخواهم مطالبي را بيان كنم، ولي با توجه به اينكه مدت چهار پنج سالي در خدمتشان بودم، از خصوصيات اخلاقي و رفتار و كردار ايشان و مأموريت¬هايي كه با ايشان داشته¬ام، خاطرات زيادي به مناسبت هاي مختلف دارم.
يكي از مسائلي كه زياد مورد توجه ايشان بود نظم و انضباط بود. در كارها بي نهايت نظم و دقت داشتند. تمام جلساتشان رأس ساعت شروع و رأس ساعتي كه پيش بيني اش را كرده بودند، تمام مي شد. در هفته زماني را تعيين كرده بودند كه در يك روز، براي نيم ساعت يا بيست دقيقه خدمتشان برسم و وضعيت اداري آن قسمت را خدمتشان ارائه كنم. يادم هست كه يك روز به من گفته بودند ساعت دو خدمتشان برسم و گزارش هفتگي را به عرضشان برسانم. من به ساعت خودم كه نگاه كردم، دو را نشان مي¬داد. در زدم و وارد شدم. ايشان مشغول امضاي نامه اي بودند. بلند شدند و تعارف كردند و گفتند: «بنشينيد. يك دقيقه زود آمده ايد. من در اين يك دقيقه، اين نامه را تمام مي كنم. » واقعاً هم يك دقيقه طول كشيد تا نامه را امضاء كردند و نشستند و مذاكرات انجام شد. نكته ديگر در سلوك ايشان، اهميت دادن به نماز اول وقت بود. كارهايشان را به نحوي با دقت تنظيم مي كردند كه هميشه بتوانند نماز اول وقت را در تمام مأموريت ها به جماعت بخوانند. اگر هم امام جماعت نبود، خودشان مي ايستادند و بقيه به ايشان اقتدا مي كردند. در يكي از مأموريت ها، حدود سي نفر بوديم و با اتوبوس به اصفهان مي رفتيم. ايشان به قدري دقيق برنامه ريزي كرده بود كه قرار شد نماز مغرب و عشاء را در محضر امام جمعه اصفهان باشيم. به ورودي اصفهان كه رسيديم، نزديك اذان مغرب بود. ايشان احساس كردند احتمالاً تا شروع نماز نمي رسيم. بلافاصله تلفني به امام جمعه اصفهان اطلاع دادند كه ما بعد از نماز مي آييم و به راننده گفتند جلوي مسجدي بود در نزديكي ورودي اصفهان بايستد و به نماز اول وقت رسيديم. يكي از ويژگي هاي ايشان، خستگي¬ناپذير بودنشان بود. خيلي زياد كار مي كردند، به طوري كه مي توانم بگويم در طول 24 ساعت، 20 ساعت را در حال فعاليت بودند و خيلي كم مي خوابيدند. باز يادم هست در همين مسافرتي كه به اصفهان رفته بوديم، با يك هيئت سي نفره تا ساعت دو بعد از نيمه شب جلسه داشتند. بعد به اعضاي هيئت گفتند كه شما برويد و استراحت كنيد. ما براي استراحت رفتيم، ولي خود ايشان استراحت نكردند و در ساعت 2 بعد از نيمه شب شروع كردند به تماس گرفتن با كل فرماندهان ارتش و سپاه و وزارت دفاع مستقر در اصفهان و احضار آنها به محلي كه در آن مستقر بوديم. ساعت سه و نيم بود كه آمدند و همه ما را بيدار كردند. آمديم و ديديم همه فرماندهان در خدمت ايشان نشسته اند. محافظان گفتند خود ايشان يك لحظه هم نخوابيده¬ و مشغول كار بوده است. بلافاصله كارها تقسيم و گروه ها را مشخص كردند كه هر كسي براي بازرسي به كدام پادگان اعزام شود. حدود ساعت چهار صبح بود كه همه حركت كرديم، زيرا قرار بود قبل از شروع بيدار باش، همه بازرس ها در داخل پادگان ها حاضر باشند. نظم و انضباط ايشان واقعاً زبانزد همه بود. نكته ديگر، توجه زياد ايشان به تلاوت قرآن و دعا بود. امكان نداشت جلسه اي با قرآن و دعا شروع نشود و با دعا خاتمه پيدا نكند. يكي از آياتي كه ايشان همواره در تمام شروع جلساتشان قرائت مي كردند و زبانزد همه بود، اين آيه شريفه بود: «رب ادخلني مدخل صدق و اخرجني مخرج صدق و اجعلني من لدنك سلطاناً نصيراً» چون در طول هفته، بلا استثناء در روزهاي دوشنبه و پنجشنبه و در طول سال سه ماه رجب، شعبان و رمضان را دائم روزه بودند. اگر مأموريت مي رفتيم، براي اينكه بتوانند روزه دوشنبه و پنجشنبه را بگيرند، از قبل نذر مي كردند. يك بار از ايشان سئوال كردم در مسافرت چگونه مي توان روزه گرفت؟ ايشان گفتند: «من از قبل نذر مي كنم تا بتوانم در اينجا روزه نذري بگيرم». خوراك ايشان بسيار كم بود.

در زماني كه در ستاد بودند و ما در خدمتشان بوديم، ناهارشان اين بود: كمي كاهو، يك ليوان شير و يك نصفه نان. خيلي كم مي خوابيدند و خيلي زياد عبادت مي كردند. اينجا افسر وظيفه اي بود به عنوان هماهنگ كننده جلسات كه كارهاي تلفني ايشان را جواب مي داد. حدود يك سالي در خدمت شهيد صياد بود. روزي كه داشت ترخيص مي شد، وقتي برگه ترخيصش را آورد تا من امضاء كنم و به من گفت كه من از آقاي صيّاد اين را ياد گرفتم كه كم بخورم، كم بخوابم و زياد عبادت كنم. انشاءالله بعد از اينكه از اينجا رفتم، بتوانم اينها را سر لوحه زندگي ام قرار دهم». هنگامي كه نامه اي را براي امضاء خدمت ايشان مي برديم، امكان نداشت با بسم الله الرحمن الرحيم شروع نكنند. ساده زندگي كردن ايشان زبانزد همه بود. ميز و صندلي ايشان، ضمن اينكه از آن خوب نگهداري مي شد، بسيار كهنه و مستعمل بود. يك روز ساختار كل معاونت تغيير كرد و ما خواستيم چند ميز سفارش بدهيم و ميز و صندلي ايشان را عوض كنيم. ايشان گفتند: «اين ميز و صندلي حداقل يك سال تا دو سال ديگر كار مي كند. اين را كه از اينجا برمي داريد، مي خواهيد بيندازيد بيرون يا استفاده مي كنيد؟» و تا مطمئن نشد كه از آنها در جاي ديگري استفاده خواهد شد، اجازه تعويض نداد.

ايشان عاشق ولايت بودند و هميشه ستاد كل را ستاد آقا امام زمان(عج) و آقا را نائب ايشان مي دانستند و به ايشان اعتقاد قلبي داشتند. يك روز يادم هست در مورد مشكلات اداري با ايشان صحبت مي كردم. وقتي به صحبت ها گوش دادند، گفتند:« تمام اين مشكلاتي كه شما گفتي من هم دارم، منتها چون عاشق ولايتم و قلباً ولايت را دوست دارم، اينها را به عرض ولي امر رسانده ام و ايشان به من امر كرده اند كه صبر كنم» و به من هم توصيه كردند كه همين طور باشم. در دوران دفاع مقدس از ارگان هاي مختلف از ايشان براي سخنراني دعوت مي كردند. وقت ايشان به قدري كم بود كه حقيقتاً به تمام جاها نمي توانست برود. از دانشگاه ها و دبيرستان ها و ارگان هاي مختلف، دعوتنامه مي آمد و ايشان بدون استثناء برنامه خود را طوري تنظيم مي كرد كه بتواند در برنامه آنها شركت كند و اگر نمي توانست، بدون جواب نمي گذاشت و حتماً يادداشتي مي نوشت و عذرخواهي خود را از اينكه نمي تواند در مراسم ايشان شركت كند، توسط يك پيك به دستشان مي رساند تا برنامه آنها به هم نخورد. شهيد بزرگوار مشاغل مختلفي در ستاد داشتند، ولي در اواخر خدمتشان بنيانگزاري نهادي را به عهده و مصوبه اش را هم از آقا گرفته بودند و آن تشكيل هيئت آموزشي و پژوهشي معارف جنگ بود كه خاطرات و عمليات هاي مختلف نيروهاي مسلّح در طول جنگ را جمع آوري و تدوين مي كرد، براي اينكه به فراموشي سپرده نشوند و جمع¬آوري و به صورت مدارك آموزشي در واحدهاي نظامي از آنها استفاده شود، وقتي كه طرح هيئت معارف جنگ را به استحضار فرمانده كل قوا رسانده بودند، آقا براي شروع كار، يك چك يك ميليون توماني به ايشان داده بودند كه تا زمان شهادتشان اين چك را ايشان وصول نكردند و گفتند اين را به عنوان تبّرك در گاوصندوق نگه ¬داشته¬اند. البته بعد از آن اعتبارات ديگري از آقا مي گرفتند و آنها هزينه مي شد، ولي چك اولي را كه آقا داده بودند و چندين بار من اين چك را ديدم كه خود آقا امضاء كرده بودند و اسمشان را هم نوشته بودند. اين چك تا زمان شهادتشان در گاوصندوق ماند.

ايشان اغلب مواقع به تنهايي و بدون اينكه محافظ يا راننده استفاده كنند، در شهر تردد مي كردند. يك روز ديدم براي نماز جمعه با يك دستگاه پاترول آمده¬ و آن را پارك كردند. زماني كه از نماز بر مي گشتند، ¬ديدند كه ماشينشان طوري پارك شده كه امكان بيرون آمدن نيست. لحظاتي صبر مي كنند و كسي نمي آيد ماشين عقبي را بردارد. ديگران تلاش و ايشان راهنمايي شان مي كنند كه ماشين را در بياورند و گلگير ماشين به ماشين جلويي گير مي كند و ماشين جلويي يك مقدار زخمي مي¬شود. ايشان در ماشين خودشان مي¬نشينند تا اينكه صاحب ماشين جلويي مي¬آيد. ايشان پياده مي شوند و مي گويند: «ببخشيد! چنين اتفاقي افتاده و ماشين شما يك مقدار لطمه ديده.» آن بنده خدا كه شهيد صيّاد را نمي شناخته و ماشينش هم نو بوده، حرف هاي ناجوري مي زند. شهيد صياد مي گويند: «من ماشين شما را عين روز اول درست مي كنم. شما نگران نباشيد. چرا الكي اعصاب خودتان را خرد مي كنيد؟» او مي گويد:« چطور مي خواهي درست كني؟» شهيد صيّاد اسم مرا مي دهد و مي گويد: «شما فردا صبح با ايشان تماس بگيريد و ايشان ماشين شما را درست مي كنند». به هر حال يكي واسطه مي شود و آن آقا قبول مي كند. من ديدم صبح اول وقت يكي تماس گرفت. قبلش هم شهيد صيّاد به من گفته بودند كه آقايي با شما تماس مي¬گيرد. شما خيلي مؤدبانه با ايشان برخورد كنيد و اسم مرا هم به ايشان نگوييد. ضمناً ماشين ايشان را ببريد و درست كنيد. قدرش را كه بيمه داد، از بيمه بگيريد و اگر لازم شد پول رويش بگذاريد و آن را درست كنيد و تحويلش بدهيد، طوري كه راضي شود. حتي اگر براي اُفت قيمت ماشينش پولي خواست، به او بدهيد». به هر حال ايشان تماس گرفت و ما اين هماهنگي را انجام داديم و به آن بنده خدايي كه مي¬رفت دنبال اين كارها سپرديم كه آقاي صيّاد سفارش كرده اند كه اسمشان را به اين بنده خدا نگويند. به هر حال كارش انجام شد. يكباره آن بنده خدايي كه براي اين كار رفته بود، به آن آقا مي گويد: «شما مي دانيد با چه كسي تصادف كرده بوديد؟» مي گويد: «نه! مگر كه بود؟» مي گويد: «صيّاد شيرازي بود». آن بنده خدا وقتي اين را مي شنود، مي آيد جلوي در و با ما تماس مي گيرد و مي گويد: «من فقط مي خواهم پنج دقيقه ايشان را ببينم». اصرار كرد و ما گفتيم: «نمي شود. ايشان وقت ندارند». به هر حال تماس گرفتيم و گفتيم كه متأسفانه يكي از بچه ها اسم شما را گفته¬ و او فهميده و آمده جلوي در و مي گويد كه من تا ايشان را نبينم، نمي روم. آقاي صياد گفتند: «من كه گفتم اسم مرا نگوييد». گفتم: «بالاخره بچه ها اشتباه كرده اند و گفته اند». صاحب ماشين آمد تو و به من گفت: «من عصباني شدم و حتي يقه ايشان را هم گرفتم. من نمي دانستم كه ايشان صياد شيرازي هستند. من اسمشان را در جبهه كه بودم، خيلي شنيده ام. خودم رزمنده ام. حالا مي خواهم به پايش بيفتم و دستش را ببوسم و از او حلاليت بطلبم و اين پولي را هم كه گرفته ام مي خواهم پس بدهم». من گفتم: «امكان ندارد. ايشان پس نمي گيرد و براي ما بد مي شود.» به هر حال شهيد صياد آمدند و آن مرد خيلي شرمنده شد و عذرخواهي كرد. شهيد صياد روي او را بوسيدند و گفتند: «من اين پول را به شما هديه داده ام و اصلاً فكرش را نكنيد».

يك روز از مأموريتي از جنوب برمي گشتيم. خيلي دير وقت رسيديم. يكي از ايامي بود كه حرم حضرت معصومه(س) تا صبح باز است. ساعت حدود دو بود كه رفتيم حرم و بعد از زيارت حركت كرديم كه بيايم. ما در ماشين عقبي بوديم. يك مقدار كه به طرف تهران رفتيم، ديديم ماشين ايشان راهنما زد و برگشت واشاره كرد كه بر¬گرديم. برگشتيم به طرف قم. باز يك خرده كه آمديم، ديديم كه ايشان برگشتند به طرف تهران و به ما هم گفتند كه برگرديد. دوباره برگشتم به طرف تهران و باز ديديم كه دور زدند و برگشتند به طرف قم. بعد داخل كوچه و پس كوچه هاي قديمي قم رفتيم و جلوي يك در قديمي توقف كرديم. ايشان پياده شدند و گفتند كه كسي پياده نشود. بعد جلوي در رفتند و قبل از اينكه دق الباب كنند، در باز شد. مرحوم آيت الله حاج آقا بهاءالديني بودند. شهيد صيّاد به حاج آقا گفتند: «من وقتي در حرم زيارت مي كردم، به دلم افتاد كه بيايم و شما را زيارت كنم. بعد ديدم ساعت سه نيمه شب است و گفتم مزاحم خوابتان مي شوم. مردد بودم كه بيايم يا نيايم. در جاده دوبار دور زدم تا آمدم» آيت الله بهاءالديني گفتند: «همان كسي كه به دل شما انداخت كه بيائيد و مرا ببينيد، همان موقع به من گفت بلند شو كه مهمان داري و چايي ات را آماده كن. » بعد داخل حسينيه رفتيم و شهيد صياد تا نماز صبح با آيت الله بهاء الديني تنها بودند.

شب اول هر ماه، هميشه در منزل ايشان مراسم دعاي كميل بود كه هنوز هم ادامه دارد. آن زماني كه تازه آشنا شده بوديم، شب اول ماه بنده را خواستند و گفتند: «من براي شب اول ماه شما را به منزل دعوت مي كنم، ولي بعد از آن ديگر دعوت نمي كنم. خودتان خواستيد بيائيد. نمي خواهم در محظور قرار بگيريد». يك ليستي هم در اختيار من گذاشتند كه اول هر ماه به آنها زنگ بزنم و اطلاع بدهم. يك ليست هم داشتند كه خودشان شخصاً تماس مي گرفتند كه بيايند. اين مراسم هنوز هم اول هر ماه برگزار مي شود و تمام همرزمان آن موقع ايشان، هنوز هم در آن مراسم شركت مي كنند.

يكي از خصلت هاي خوبي كه داشتند اين بود كه سعي مي كردند در تمام مراسم فوت يا بازگشت كسي از مكه يا كربلا، به خصوص همكاران بازرسي، شركت كنند. يادم هست پدر يكي از كاركنان بازرسي فوت كرده بود. من تا روز سوم فراموش كردم موضوع را به اطلاع ايشان برسانم، اما آگهي هفت كه به دست ما رسيد، به استحضار شهيد رساندم. خيلي ناراحت شدند كه مدتي از فوت پدر يكي از همكاران گذشته و ايشان خبر نداشته اند. من كه ديدم ايشان خيلي ناراحت شده اند، يادم رفت بگويم ما از طرف شما شركت كرده ايم. مدتي بعد من به ايشان گفتم: «ما به جاي شما شركت كرده¬ بوديم، ولي آن موقع نگفتم چون فكر كردم شما عصباني شده ايد». ايشان گفتند: «من هيچگاه عصباني نمي شوم، فقط دلتنگ شدم كه نتوانستم شركت كنم و يا حداقل پيامي بفرستم».

يكي از كارهاي خوب ايشان اين بود كه در همه مأموريت ها، به تمام اعضاي هيئتي كه همراهشان بودند و حتي به خانواده هاي آنها توجه داشتند. در هر مأموريتي افرادي را مي فرستادند كه بگردند و سوغات آن محل را حتي اگر ارزش مادي چنداني نداشت، تهيه كنند كه كسي بعد از يك هفته، 15روز، دست خالي به خانه اش برنگردد. در تمام مأموريت ها، اين كار بدون استثناء انجام مي شد. اين سوغات معمولاً همراه با يك كتاب بود، چون مي خواستند جنبه معنوي قضيه حفظ شود. يك بار كه همراه هيئت نبودم، ايشان با يك هيئت 35 نفري به خوزستان رفته بودند. در آنجا فصلي بود كه نتوانسته بودند سوغاتي فراهم كنند. از آنجا با من تماس گرفتند و گفتند: «چون ما نتوانستيم سوغاتي تهيه كنيم و بچه¬ها همه دست خالي هستند، راننده را¬ بفرستيد به ساوه تا براي همه 35 نفر، نفري يك جعبه 10 كيلويي انار تهيه كند و در ساعت فلان بياورد، مستقيماً بياورد فرودگاه كه كه وقتي بچه ها مي رسند، بگذارند در ماشينشان و دست خالي به خانه هايشان نروند. آن روز همه آن افراد با نظم و ترتيب آمدند و سوغاتي هايشان را گرفتند. يكي ديگر از خصلت هايي ايشان كمك به مستمندان بود، حال يا شخصاً از بودجه خودشان كمك مي كردند و يا با توجه به ارتباطاتي كه داشتند، اين كار را مي كردند و مثلاً براي كسي كه مي¬خواست ازدواج كند و جهيزيه اي نداشت، وسايل ضروري را تهيه مي كردند. اينها را ما به عينه مي ديديم، مثلاً مي گفتند كه اين آدرس را بگيريد و برويد از فلان مغازه، فلان گاز، يخچال، فرش را بخريد و بدون اينكه بگوييد از طرف چه كسي است، ببريد و بگوييد اين را داده اند كه بياوريم اينجا و پياده كنيم. به مناسبت هاي مختلف، از جمله اعياد و ولادت ها، براي كاركنان معاونت بدون استثناء، هدايائي تهيه و خودشان هم شخصاً پيگيري مي كردند. اين هديه ها معمولاً يك جلد كتاب، يك نوار كاست قرآن يا تفسير به اضافه يك كيك دو كيلويي بود. خانواده هاي بچه هاي بازرسي كه با ايشان هم خدمت بودند، هنوز هم مي گويند كه شهيد صياد خودشان كيك هايي را سفارش مي دادند و مي گفتند كه برويد از فلان شيريني فروشي بگيريد و يا به آدرس كاركنان فرستاده مي شد، بدون اينكه آنها خبردار شوند. مي رفتند خانه و مثلاً به آنها گفته مي شد كه از اداره شما به مناسبت عيدقربان يا . . . . چنين هديه اي را آورده اند. حتي بچه هايي كه در دفتر هم خدمت مي كردند، از موضوع خبر نداشتند.

به هرحال شهيد صياد شيرازي حقيقتاً يكي از افتخارات ميهن عزيز ما بودند كه با توجه به آن جمله زيبايي كه مقام معظم رهبري به هنگام شهادت ايشان فرمودند كه تمام خوبي ها و تمام ويژگي هاي نظامي خوب و انسان مؤمن و پارسا در اين جمله مقام معظم رهبري آمده است مي فرمايند: امير سرافراز ارتش اسلام، سرباز صادق و فداكار دين و قرآن، نظامي مؤمن و پارسا و پرهيزگار، سپهبد علي صياد شيرازي امروز به دست منافقين مجرم و خونخوار و روسياه به شهادت رسيد.
حقيقتاً همانطور كه مقام معظم رهبري فرمودند ايشان داراي اين ويژگي هاي خوب بودند كه حقيقتاً يك الگو و سرمشق براي تمام همرزمان ايشان است. بنده ديگر عرضي ندارم.

از دوران دفاع مقدس شهيد خاطراتي به ياد داريد؟
تا قبل از عمليات رمضان افتخار آشنايي با اين بزرگوار را نداشتم، ولي در عمليات رمضان، مرحله دوم بود كه من براي اولين بار ايشان را در منطقه ديدم. آن موقع خودم سمت فرماندهي گروهان را در شلمچه داشتم. قبل از آن عملياتي را انجام داده بوديم كه خيلي ناموفق بود. صبح روز عمليات پشت خاكريز نشسته بوديم كه ديديم كه پاترولي آمد و ايستاد. خيلي هم آن منطقه را مي زدند. يك فيلمبرداري هم داشت در آن اول صبح فيلمبرداري مي كرد وقتي پياده شدند، ديديم شهيد صياد شيرازي هستند و آقاي محسن رضايي با هم وارد اين منطقه شدند. به محض اينكه از ماشين پياده شدند، يك گلوله درست به سقف ماشين اينها اصابت كرد و ماشين آتش گرفت. آن فيلمبردار هم در حين كار، تركش به سرش اصابت كرد و در جا شهيد شد. شهيد صياد خودشان آمدند و صحنه را بررسي كردند. ايشان را در آنجا ملاقات كردم و افتخار آشنايي قبلي با ايشان نداشتم. ايشان از وضعيت و شهداي آنجا پرسيدند. در همين عمليات رمضان مرحله چهارم، مجروح و در تهران بستري شدم. روزي كه از بيمارستان مرخص شدم و خواستم برگردم به منطقه، ديدم يك پيك نامه اي آورده به در منزل. گفتند فرمانده نيرو شما را خواسته اند. فردا صبح ساعت 8 بياييد آنجا. ما رفتيم و از آن زمان در بازرسي در خدمت ايشان بوديم در بازرسي و به عنوان رئيس بازرسي لشكر 58 ذوالفقار در تهران ديديم كه خود ايشان آن آموزش را مي داد. از آن موقع به بعد به عنوان بازرس افتخار داشتيم كه در خدمت ايشان باشيم.

سخنراني هاي كه ايشان خيلي غني بودند. آيا فرصت مطالعاتي هم داشتند؟
ايشان بيشتر داخل وسيله نقليه فرصت مطالعاتي داشتند، يعني همين كه داخل خودرو يا هواپيما مي¬نشستند، اول مثلاً ده دقيقه مي خوابيدند و بعد از ده دقيقه از خواب بلند مي شدند و مطالعه مي كردند.

يك بار مأموريتي به ما دادند كه برويم اصفهان موضوعي را بررسي كنيم. روزي كه مي خواستم به تهران برگردم، اطلاع دادند كه فرمانده نيرو آمده¬اند اصفهان. ما رفتيم داخل آن مهمانسرايي كه بودند كه نتيجه بررسي خودمان را به عرض ايشان برسانيم. ايشان گفتند: «مي خواهيد تهران برگرديد؟» گفتم: «بله» گفتند: «پس باشيد تا من در هواپيما گزارش شما را بگيرم.» من رفتم گزارش را بنويسم كه در داخل هواپيما خدمت ايشان بدهم. به محض اينكه هواپيما را كه داشت به سمت جنوب پرواز مي كرد، سوار شديم، ايشان در داخل هواپيما ابتدا ايشان خوابيدند. من با خودم گفتم كه مي خواستم به ايشان گزارش بدهم، اما ايشان خوابيدند. در همين فكر بودم كه گويي ذهن ايشان روي ساعت تنظيم شده باشد، بعد از ده دقيقه بيدار شدند و به من گفتند كه گزارشتان كو؟ من گزارشم را دادم و ايشان خواندند همان جا هم دستور دادند. بعد بلافاصله كتابي را همراه ايشان بود، باز شروع به مطالعه كردند و تا رسيدن به مقصد، مطالعه مي كردند. ايشان از فرصت هاي سوخته و از داخل وسايل نقليه براي مطالعه استفاده مي كردند.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده