ناخود آگاه قطرات اشک گل و لاي صورتمان را مي شست و آرام آرام سرازير مي شد...

بسم رب الشهداء

بعد از به اسارت در آمدنم در جبهه غرب سومار ما اسرا را به قرارگاهي در نزديکي مرز ايران و عراق انتقال دادند از شدت گرما و تشنگي لبهايمان خشکيده بود. بغض گلويم را مي فشرد با تني خسته و بي رمق که ناي راه رفتن نداشتم در حالي که از پاي مجروحم به شدت خون مي رفت هر چند لحظه اي درد قنداق تنفنگ سرباز عراقي را بر پشتم احساس مي کردم که مرا امر به رفتن مي کرد چند ساعتي از پياده روي ما با همين وضعيت گذشت تا اينکه به قرارگاه رسيديم  . قرارگاه محلي بود که نيروهاي دشمن در آنجا تجهيز مي شدند . يک بيابان گرم و سوزان که ريگ هاي تفتيده آن بدنهاي اسرا را نوازش مي داد . در اين قرارگاه تعداد زيادي از اسرا را جمع آوري کرده بودند و به داخل اردوگاهها انتقال مي دادند بسياري از اين اسار مجروح و مدهوش بي خبر از آينده اي مبهم که در پيش رو داشتند بر خاکهاي سوزان و بي رمق و بي توان افتاده بودند و دستهاي همه را از پشت بسته بودند . يکي دو يا سه ساعت ما را در همان گرما نگهداري کردند و يکي از فرماندهان ارتش عراق با سخنراني خود که سر تاسر آکنده از فحش و ناسزا بود از ما پذيرايي کرد .

بعد از شنيدن اين سخنان که توسط يک مترجم ترجمه مي شد هر پانزده يا بيست نفر از ما راسوار بر ماشنيهاي نظامي کردند . کاروان اسرا به طرف عراق حرکت کرد درست يادآور حرکت کاروان اسرا به سوي شام بود يک غروب دردناکي که شبي پر رنج را به طول شب يلدا در برداشت اين کاروان از ميان خاکها و راههاي بياباني حرکت مي کرد . گرد و خاک ناشي از حرکت کاميونها بر عطش ياران کاروان مي افزود در بين راه جز صداي گريه و ضجه و صداي سوز و آه وناله صدايي به گوش نمي رسيد بعد از چند ساعت اين کاروان به شهري رسيد شهر بعقوله ؛ مردم اين شهر را تحريک کرده بودند و آنچنان تاثر از تبليغات شده بودد که همه آنها علاوه بر آنکه شهر را چراغاني کرده بودند از اسيران با فحش و ناسزا با پاشيدن خاک و انداختن آب دهان به رويمان به ما خوش آمد مي گفتند دست بر هم مي کوبيدند و با صداي هله هله خود بر اين خوش آمد گوئي مي افزودند کاروان از ميان جمعيت آرام آرام عبور مي کرد و ما را در هر کوچه و بازار مي گردادند و در هر کوي و برني اينگونه ما را خوار مي نمودند و اسرا در انديشه مايوس کننده و در فکر آينده اي مبهم فرو رفته بوديم . ناخود آگاه قطرات اشک گل و لاي صورتمان را مي شست و آرام آرام سرازي مي شد سر خود را پائين انداخته بوديم که مبادا دشمن ذلت ما را بيند و بر پيروزي کذاي خود مغروز شود و اکنون آغاز دوران اسارت است و ما در انديشه يک جنگ جديد و آغاز يک مبارزه اي ديگر اما در اين مبارزه ما بايد با صبر و با مقاومت آنچنان با دشمن بجنگيم که مبادا فکر کند بر ما تسلط دارد . تاکنون حسين وار جنگيديم و اکنون زمان آن است که همچون حضرت سجاد عليه السلام يا مثل حضرت زينب سلام الله عليها  با ايراد سخنان و با عمل خود به دشمن درس دهيم و واقعا اينگونه هم بود در طول اين سالهاي اسارت شاهد بوديم که اسرا را هر روز بيشتر از روز قبل شکنجه مي کردند و آنان مثل فولاد مقاومتر و آبديده تر مي شدند و همين مقاومت بود که دشمن را به ستوه مي آورد.
 صداي زمزمه نماز شب و موج صداي تکبير واحد آنان دشمن را به زانو در آورده بود تا جائي که هميشه مي گفتند اي کاش شما مي مرديد ما از دست شما راحت مي شديم . والسلام  








قطعه ای شعر از آزاده جهانگیر حیدری:


   بسم الله الرحمن الرحيم



دوباره بوي حسين و خون افشاني                            ولي افسوس يکي مشکش دريده
 دوباره بوی عباس و جان فشاني                              و اينک باز هم بوي محرم
دوباره بوي اصغر آن لاله ي کوچک                    و اينک ياد آريد از حسينش 
دوباره بوي عون و عبدالله و جعفر                     و اين ياد آريد از نمازش
دوباره بوي قامت سروگونه علي اکبر    و اينک ياد آريد از خلوصش
دوباره بوي عباس علمدار       و اينک ياد آريد قتلگاهش 
دوباره بوي زينب / بوي رنج ها و مشقات
..........

منبع: مرکز اسناد ایثارگران



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده