روایتی از زندگینامه شهید دانش حجتی نخود چری
مادر یک مسئله را برای شما بگویم که من هر چه سعی کردم نتوانستم در لابلای صفحات کتابها، عشق بخدا و حق و حقیقت را بیابم اما اینجا یک چیز دیگری هست که من اصلاً نمی توانم بر روی کاغذ بیاورم و بعد انشاء الله در آینده برای شما توضیح بیشتری خواهم داد.
نامه شهید دانش حجتی نخود چری به خانواده اش : مادر عزیزم شما را به خدا قسم می دهم اصلا ً بابت من ناراحت نباشید. می دانم که ناراحتی دارد اما خوب مادر اگر بیشتر فکر کنید متوجه می شوید که جبهه ها پر از رزمنده می باشد و... این همه جوان داخل سنگرها می باشند مگر اینها برای پدر و مادرشان عزیز نیستند مادر من می دانم که حتماً گریه می کنی اما سعی نکن که جوری و جایی باشد که دشمن را شاد کنی. سعی کن یک شیر دل واقعی باشی مگر مادر،  زینب چی بود و کی بود هر چند نمی توانید زینب باشید اما سعی کنید که زینب وار زندگی کنید تا دیگران از شما پند و سرمشق بگیرند. مادر سعی کن بیشتر به دعا و راز و نیاز با خالقت بپردازی و برای امام و رزمندگان دعا کن. من بعد از فتح کربلا که انشاء ا.. نزدیک است اگر سعادت داشته شهید شدم که هیچ وگرنه باز می گردم تا خودم را برای جنگ با اسرائیل آماده کنم.
من بعد از فتح کربلا که انشاء ا.. نزدیک است اگر سعادت داشته شهید شدم که هیچ وگرنه باز می گردم تا خودم را برای جنگ با اسرائیل آماده کنم/ روایتی از زندگینامه شهید دانش حجتی نخود چری
مادر یک مسئله را برای شما بگویم که من هر چه سعی کردم نتوانستم در لابلای صفحات کتابها، عشق بخدا و حق و حقیقت را بیابم اما اینجا یک چیز دیگری هست که من اصلاً نمی توانم بر روی کاغذ بیاورم و بعد انشاء الله در آینده برای شما توضیح بیشتری خواهم داد.

خلاصه به هیچ وجه ناراحت نباشید اینجا هر کس سعادت داشته باشد شهید می شود. مادر از طرف من از آقا جان حلالیت بطلب و بگو که تا این مدت هر دوی شما را اذیت کردم مرا ببخشید چون باید با رضایت شما پدر و مادر عزیز من به خوشبختی نهایی برسم ... دیگر عرضی ندارم و شما را به رب العالمین می سپارم .

فرازی از وصیت نامه :  

1)خدایا سینه و ضمیری گرم و سوزان به من بده که در آن سینه دلم سراپا نشانی از شور و عشق تو را داشته باشد .

2)بر پیشانی دل من نشانی از عشق خدایی بگذار ، سخنم را گرم و سوزان کن .

3)سینه ای پر از درد به من عطا فرما و سراسر وجود دلم را که در سینه ام می تپد پر از درد عشق و خواهان تو کن .

4)چون که در هر گوشه سینه ام ، گنجهای اسرار تو ، جای گرفته بنابراین می خواهم در به دست آوردن آن ناامید و مأیوسم نکنی .

دست نوشته ای از شهید :

هموطن خوب من
ما، در جستجوی شهر مهربانیها هستیم .در شهر مهربانیها هر چراغی که روشن می شود همه چشمها را روشن می کند هر سفره ای گشوده شود همه از آن لقمه می گیرند هر تکه اش پناهگاه خسته دلانست هوای شهر مهربانیها شمال و جنوب نمی شناسد همه از یک رودخانه می نوشند همه از آبی یک آسمان می گیرند. همه با هم برادر و خواهرند کلید همه قلب ها محبت است .دیو حسادت و خشونت را در شهر مهربانیها راهی نیست آیا شما هم برای سفربه شهر مهربانیها کلید محبت را در جیب دارید ؟
من بعد از فتح کربلا که انشاء ا.. نزدیک است اگر سعادت داشته شهید شدم که هیچ وگرنه باز می گردم تا خودم را برای جنگ با اسرائیل آماده کنم/ روایتی از زندگینامه شهید دانش حجتی نخود چری

دوخاطره کوتاه :

1) در حال صرف ناهار بود که دو نفر از دوستانش آمدند صدایش زدند . گفتند ، در یکی از محله ها بین زن و شوهری دعوا شده ، خواستند تو بروی بین شان صلح کنی . از حرف شان خنده ام گرفت . گفتم : «دانش 17 سال بیشتر ندارد . چطور می خواهد بین یک زن و شوهر داوری کند» یکی از آنها جواب داد : «درست است که سن و سالش کم است ولی این مسائل را خوب می فهمد و از عهده اش بر می آید» دانش هم غذایش را نیمه تمام گذاشت و رفت .

2) یکی از جوانهایی که با بچه های انقلابی محل میانه خوبی نداشت ، جلوی مسجد با یکی از بچه های پایگاه درگیر شد . همه رفتیم جلو تا به قول خودمان حسابش را کف دستش بگذاریم ؛ که ناگهان دانش از راه رسید . اجازه نداد ما برویم . خودش رفت و حدود نیم ساعت با او صحبت کرد و از او خواست که با بچه های بسیجی دوست شود . چند روز بعد آن جوان به مسجد آمد و عضو پایگاه شد و بین ما رابطه دوستی خوبی برقرار شد . سالهای جنگ هم او به جبهه رفت و افتخار جانبازی دفاع مقدس را کسب کرد .

مادر بزرگوار شهید می گوید :

... در زمان انقلاب و جنگ اوضاع به این صورت نبود ، اصلا ًامنیت وجود نداشت . چون پسرم مسئول پایگاه محل (حافظ آباد رشت) بود اولین اسلحه را به او دادند . منافقین و ضد انقلاب ها به دنبال او می گشتند او تعدادی اسلحه به خانه آورد و به من سپرد . بچه های پایگاه هم با گفتن اسم رمز اسلحه را از من می گرفتند . حتی چندین بار مرا امتحان کردند . بعضی وقتها هم برای صرف غذا به منزل ما می آمدند .پسرم  وقتی 19 ساله بود به جبهه رفت. با وجود سن کم مانند مردی 30 ساله با درایت و با تجربه بود. در مورد حجاب خیلی تأکید داشت همیشه به خواهرش با ملایمت توصیه به رعایت این مطلب می کرد.

این مادر گرامی به فرزندشان بی نهایت علاقه و وابستگی داشت و تصور می شد اگر اتفاقی برای فرزندش بیفتد او هم از بین می رود .این بسیجی مخلص به مادرشان گفته بودند که : «من در جبهه شهید می شوم» با این جمله به مادر خود که نگران ترور شدن او بود دلداری می داد . او می گفت : " من می روم اما اگر استخوانم هم آمد باید از من راضی باشی .

و می گفت مادر شما برای حضرت زهرا (س) گوسفند قربانی می کنید پس من را هم برای او قربانی کنید .مادر شهید می گفت : اتاق او هنوز همان معنویت را دارد ، در هنگام بروز مشکلات با آمدن به این اتاق و توسل رفع حاجت می شود .
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده