اندر خاطرات دوران اسارت؛
طلبه «محمد سلطانی» از آزادگان سرافراز استان ایلام در بیان خاطره‌ای از دوران اسارت می‌گوید: «یک شب خواب دیدیم عراقی‌ها مقدار زیادی رطب تازه، آبدار و خوش آب و رنگ برایمان آوردند و ما هم یک شکم سیر از آن‌ها خوردیم.» و اما اتفاقاتی که روز بعد با تعبیری که از خواب من رخ داد در ادامه بخوانید.

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ بساطی داشتیم با خواب‌های رنگی و جوراجوری که خیلی از شب‌ها می‌دیدیم. یک شب خواب دیدیم عراقی ها مقدار زیادی رطب تازه؛ آبدار و خوش آب و رنگ برایمان آوردند و ما هم یک شکم سیر از آنها خوردیم.

صبح که شد رفتم پیش یکی از بچه‌های بوشهر‌، خیلی با هم صمیمی بودیم و دستی در تعبیر خواب داشت و کم و بیش خواب‌های ما را تعبیر می‌کرد. گفتم: دیشب خوابی دیدم ببین تعبیرش چیه. گفت: بفرما.

خواب دیدم عراقی ها مقدار زیادی برایمان رطب تازه؛ حرفمو قطع کرد و گفت نگو نگو ادامه نده.

گفتم مگه چیه؟ تعبیرش چیه که به‌هم ریختی. گفت: خودت صبر کن و ببین. امروز پدری ازمان درمیارن که نگو.
چهار ستون بدنم لرزید و با خودم گفتم: آخر این چه خوابی بود دیدم؟ مرد حسابی بیکاری یا خواب نمی‌بینی، اگر هم می بینی اینجوری.

خلاصه چشمانم دوخته شده بود به در که کی باز می شود و قراره چه اتفاقی بیفتد. چشمتان روز بد نبینه. وقت هواخوری که شد، دیدم بزن بکوب شروع شد. از آسایشگاه ۹ شروع کردند.

بچه‌ها رو بیرون آوردند و توی محوطه خاکی می‌غلتاندند و با کابل می‌زدند. بعدش آسایشگاه ۸ و آخرشم ضیافت رطب به ما رسید. نمی‌دونم دلشان از چی پر بود و چه اتفاقی افتاده بود که آن روز وحشی شده بودند و آن معرکه را راه انداختند. ولی معمولاً اینجور وقتها که بدون بهانه و با تعداد زیادی می‌ریختند در اردوگاه و بچه‌ها رو می‌زدند متوجه می‌شدیم که ایران یک عملیات انجام داده و اینها بدجوری شکست خوردند.

همه را بردند بیرون و دستور دادند تو خاک‌ غلت بزنیم و تا جان داشتیم با کابل کتک خوردیم و بدون استفاده از دستشویی و حمام با همان خاک و خوله‌های بدن و لباساهایمان انداختمان توی آسایشگاه.
اینهم نتیجه خواب رطب خوردن اینجانب!

این قصه ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده