گفتگویی با والدین شهید «احمد جمالی کودویی»
سه‌شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۵۴
پدر شهید «احمد جمالی کودویی» می‌گوید: خوشبختی انسان به این است که پایانش خوب باشد و پایان پسرم، یعنی شهادتش، مایه سربلندی ما شد. خوشحالم که فرزندم در راه خدا، دفاع از میهن و به رهبری امام خمینی (ره) به شهادت رسید.

شهید «احمد جمالی کودویی» يكم دی ماه 1347، در شهرستان بندرعباس چشم به جهان گشود. پدرش يوسف، در مركز بهداشت و سم‌پاش كار می‌كرد و مادرش مريم نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. سوم مرداد 1367، در اسلام‌آباد غرب توسط نيروهای عراقی به شهادت رسيد. تاكنون اثری از پيكرش به دست نيامده است. مزار يادبود او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

شهادت پسرم در راه امام و وطن، مایه سربلندی ما شد

یوسف جمالی گودویی و مریم کوهستانی، والدین شهید بزرگوار «احمد جمالی کودویی» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدشان می‌گویند: احمد خیلی مهربان و خوش‌اخلاق بود. هیچ‌وقت کسی را اذیت نمی‌کرد. دوستانش همگی خوب و انقلابی بودند. وقتی من نبودم، خانه را تمیز می‌کرد و کمک‌ حالم بود. همیشه به مسجد می‌رفت و در کلاس‌های قرآن شرکت می‌کرد. به انجام کارهای خوب علاقه داشت. فرزندم برای خانواده واقعاً یک گوهر بود. در مدرسه وقتی دو پرتقال به او می‌دادند، همیشه یکی را برای برادرش می‌آورد. اخلاقش علی‌گونه و سر به زیر و متواضع بود.

شب بی‌خبری، آغاز مسیر شهادت

یک شب ساعت هشت شد و پسرم هنوز به خانه برنگشته بود. پیش دوستش یعقوب رفتم و از او سراغ احمد را گرفتم، اما او گفت خبری ندارد. هر کس را دیدم، گفتند از او خبری ندارند، تا اینکه یکی گفت به مقر صاحب‌الزمان (عج) شیراز رفته است. آن شب تا صبح نخوابیدم. نه ماهه باردار بودم و با همان حال به شیراز رفتم. وقتی به مقر رسیدم، سراغ پسرم را گرفتم. گفتند اینجا هست، اما وقتی خواستم او را ببینم و خداحافظی کنم، شهید نیامد. وقتی برای رفتن به جبهه آماده شد، یواشکی رفت و از ما اجازه نگرفت. قبل از رفتن به سربازی، سه بار به‌عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد. تمام وقتش را به مبارزه با صدامیان می‌گذراند. وقتی به جبهه رفت، تنها 20 سال داشت. چون قد بلندی داشت، او را پشت تیربار دوشکا گذاشته بودند.

رویایی که پیام‌آور ایثار و شهادت بود

دو ماه قبل از شهادتش خواب او را دیدم. روبه‌رویم ایستاده و نقاب زده بود، اما شناختمش. کنار در ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. یک بار دیگر خوابش را دیدم. به من گفت: «مادر، ناراحت نباش. من در راه خدا رفتم و دیگر برنمی‌گردم.»

در میان پیکرهای سوخته، مادری به دنبال فرزند شهیدش

برای پیدا کردن پیکرش به ستاد معراج تهران رفتم. گفتند چند پیکر شهید اینجا هست. وارد اتاق شدم، اما نتوانستم فرزندم را پیدا کنم. یک سرباز دم در از من پرسید: «مادر، پسرت را پیدا کردی؟» گفتم: «این پیکرها سوخته‌اند و قابل شناسایی نیستند.» سرباز گفت: «مادر، خودت را ناراحت نکن، حتماً پیدایش می‌کنی.» از هم‌سنگرش پرسیدم آخرین بار او را کجا دیده است. گفت: «در اسلام‌آباد غرب، سر پل ذهاب کرمانشاه تیر خورد. برای جلوگیری از خون‌ریزی، شلوار نظامی‌اش را پاره کردم و آن را دور پایش بستم.» دیگری گفت: «شهید در حمله هوایی داخل آمبولانس بود. بعثی‌ها به آمبولانس شلیک کردند و آن را آتش زدند.» هر کسی یک چیزی می‌گفت. هر جا می‌دانستم رزمنده‌ها از جبهه برگشته‌اند، به آنجا رفتم و سراغ پسرم را گرفتم، اما کسی از او خبری نداشت. تنها یک نفر از همشهری‌هایمان گفت: «شهید داخل سنگر ما بود و تا آخرین لحظه اجازه نمی‌دادند از سنگر خارج شویم. وقتی دیدیم باختران پر از دود و آتش شده، از سنگر بیرون آمدیم. نزدیک پل که شدیم، شهید زخمی شد و دیگر از او خبری ندارم.»

شهادت پسرم در راه امام و وطن، مایه سربلندی ما شد

خوشبختی انسان به این است که پایانش خوب باشد و پایان پسرم، یعنی شهادتش، مایه سربلندی ما شد. خوشحالم که فرزندم در راه خدا، دفاع از میهن و به رهبری امام خمینی (ره) به شهادت رسید.

تا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده