معلمی که درس ایثار را در جبههها به رزمندگان آموخت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ سکوت خانهٔ مادر پر است از صدای خاطرهها. روی دیوار، عکسی قدیمی از جوانی با نگاهی آرام و لبخندی که گویی از دل یک شعر برآمده است، خودنمایی میکند. اینجا خانهٔ مادر شهید معلم، داود بهادری است؛ جایی که هر شیء، هر عکس، هر خاطرهای، روایتی است از زندگی کوتاه اما پربار مردی که هم در کلاس درس به شاگردانش علم آموخت و هم در جبهههای نبرد، درس ایثار و شجاعت داد.
به مناسبت روز معلم، با مادر گرامی این شهید بزرگوار با زبانی پر مهر، زندگی پسرش را مرور میکنیم. از روزهای کودکیاش در کوچههای خاکی اشتهارد تا لحظهای که با فریاد «یا حسین(ع)» به آسمان پر کشید. این گفتوگو تنها یک مصاحبه نیست، سفری است به عمق تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی؛ روایتی از عشق، ایثار و ازخودگذشتگی.
مادر با چهرهای آرام اما چشمانی پر از اشتیاق به استقبال میآید. دستان پینهبستهاش گواه سالها رنج و تلاش است اما وقتی از داود میگوید، چهرهاش نورانی میشود. اینک به گوشهوش بنشینید برای خواندن روایت زندگی مردی که معلم بود، بسیجی بود، شهید شد؛ اما یاد و خاطرهاش در دلهای ما جاودانه ماند.
سحرگاه است. بوی نانِ تازه از تنور همسایه میآید. فاطمه سادات، مادر 81 سالهٔ شهید، چادر سفیدش را مرتب میکند و به عکس پسرش روی دیوار خیره میشود. عکسی که داود را با همان نگاهِ آرام و لبخند همیشگیاش نشان میدهد. روی میز، یک جلد قرآن و شاخهگل خشکشدهٔ محمدی قرار دارد. امروز روز معلم است؛ روزی که داود همیشه با شاگردانش جشن میگرفت.
تولد مهتابی
مادرجان! از روز تولد داوود برایمان بگویید.
(چشمانش برق میزند) "اول فروردین ۱۳۳۹ بود... هنوز صدای اذان بلند نشده بود که درد زایمان شروع شد. قابله گفت: 'سادات! این بچه عیدانهٔ خداست'... " "وقتی او را بغل کردم، موهایش جوگندمی بود؛ دقیقاً مثل پدربزرگش. خودم اسمش را 'داود' گذاشتم. دوست داشتم مثل حضرت داوود (ع)، همیشه برای حق بجنگد. " "تمام دوران بارداری، هر شب 'یا علی' میگفتم... یک بار هم مادربزرگش انار داد تا بخورم؛ میگفت بچه خوشصدا میشود. "پدرش آن روز در مزرعه بود. وقتی برگشت، یک دسته گل وحشی آورده بود... گفت: 'این پسر کشاورز بهتری از من خواهد شد! '
کودکیِ آرام، نوجوانیِ پرشور
از دوران کودکیاش خاطرهای دارید؟
"همیشه بچهٔ آرامی بود... کلاس سوم که بود، معلمش گفته بود انشایی بنویسد با موضوع 'آرزویم'. نوشته بود: 'میخواهم مثل آقا امام خمینی شوم'... "
"تابستانها با پدرش به مزرعه میرفت. یک روز گفتم: 'پسرم! اینقدر خودت را خسته نکن! ' گفت: 'مامان! زحمت کشاورز، عبادتِ بیریا است'... "
فعالیتهای مذهبیاش چگونه بود؟
"محرم که میشد، با دوستانش 'داود نمکی' و 'محمدحسین' (که بعدها شهید شدند) دستهٔ نوجوانان محل را راه میانداختند... یک بار با پسانداز پول ناهارش، پرچم سیاه برای هیئت خرید."
چگونه و با چه انگیزهای معلم شد؟
"داود همیشه عاشق درس و مدرسه بود. روزی که دیپلم گرفت، با چشمانی براق آمد خانه و گفت: «مامان! میخواهم معلم بشم، میخواهم به بچههای محل ما خواندن و نوشتن یاد بدم». اولش بهش گفتم پسرم، حقوق معلمی که خیلی کمه، تو که میتونی بری کارهای بهتر... اما او محکم گفت: «نه مادر، این کار ثوابش بیشتره»."
الگوی اخلاق
"صبحها زودتر از همه به مدرسه میرفت. دفترش همیشه منظم بود و برای هر دانشآموز یک صفحه جدا داشت. یک بار رفتم مدرسه، دیدم وسط زنگ تفریح، دورش را بچهها گرفتهاند و او با صبر و حوصله به سوالاتشان جواب میدهد. مدیر مدرسه میگفت: «آقای بهادری فقط معلم درس نیست، معلم اخلاق هم هست»."
"برای بچههایی که درسشان ضعیف بود، بعد از ظهرها هم کلاس میگذاشت. بدون اینکه پولی بگیرد. میگفت: «مامان، بعضی خانوادهها توانایی پرداخت هزینه معلم خصوصی را ندارند». دفترچهای داشت که در آن برای هر دانشآموز نکات آموزشی و رفتاری را مینوشت."
"هیچ وقت با دانشآموزان بدرفتاری نمیکرد. حتی یک بار پسر شیطانی دفترش را پاره کرد، داود فقط گفت: «عزیزم، دفتر تو هم پاره شه حال تو چهطوره؟» و فردا برایش دفتر نو خرید. از آن روز به بعد آن پسر از بهترین شاگردهایش شد."
از فعالیتهای فوق برنامه بگویید؟
"در حیاط مدرسه، زیر درختها کلاس تشکیل میداد. میگفت: «بچهها در فضای باز بهتر یاد میگیرند». برای درس تاریخ، از پیرمردهای محل دعوت میکرد تا برای بچهها از گذشته بگویند. انشاها را هم که تصحیح میکرد، زیر هر کدام حداقل سه چهار خط نظر مینوشت."
معلمِ بسیجی
چطور معلم شد؟
"دیپلم که گرفت، گفت: 'میخواهم به بچههای محل خواندن و نوشتن یاد بدهم'... اول بهعنوان معلم حقالتدریس در کلاس سوم شروع کرد. " "یک روز دیدم کیفش پر از مداد رنگی شده. پرسیدم: 'اینها چیست؟ ' گفت: 'برای بچههای بیبضاعت است... بعضیها حتی پول مداد هم ندارند'. "
روزهای انقلاب
"سال ۵۷، پوسترهای امام را پنهانی به مدرسه میبرد... مدیر مدرسه تهدیدش کرده بود، اما او میگفت: 'ترس بردار ظلم است! '
از کلاس درس تا خط مقدم
اولین بار چه زمانی به جبهه رفت؟
"سال ۶۱ بود... صبح یکشنبه، بعد از نماز، بستهای آورد گذاشت جلوم. داخلش یک جفت کفش کهنه و یک قرآن بود. گفت: 'مامان! میروم تا بچههای مدرسه زیر بمب ننشینند'... "
"هفت بار رفت... بار آخر که مجروح برگشت، پایش پر از ترکش بود. دکتر گفته بود نباید برود، اما او با همان پا دوباره رفت... "
وصیت ناتمام
"آخرین بار قبل از شهادت، خواهرش به شوخی گفت: 'داود! زن بگیر! ' او جواب داد: 'من به پیری نمیرسم'... راست میگفت. "
"سوم بهمن ۶۶، رفیقانش آمدند و گفتند: 'مامان! داود در عملیات ماموت، با فریادِ یا حسین (ع) به آسمان پرید'... "
امروز، روز معلم است...
اگر داود الان اینجا بود، چه میگفت؟
(به عکس شهید نگاه میکند) "میگفت: مادر! نگران نباش... من هم در مدرسه شاگرد داشتم، هم در جبهه رزمنده. حالا در بهشت، معلم فرشتهها هستم... "
پیام مادر به معلمان امروز
"آقا معلمها! قلمهایتان را زمین نگذارید... داودِ من با گچ که نوشت، با خون که نوشت. شما هم درسهایش را ادامه دهید... "
این روایت، تکهای از تاریخ شفاهی انقلاب است؛ از زبان مادری که هم معلم پرورش داد، هم شهید. گویی داود بهادری هنوز در کلاسهای اشتهارد حاضر است و به شاگردانش میگوید: "درس زندگی را از خون ما بیاموزید... "
مصاحبه از اباذری