در وصیتنامهای که با خون دل نوشته شد، شهید قدرتالله حیدری فریاد زد: "آمدهام تا با تفنگم، استقامتم و شهادتم به دشمن ثابت کنم که تا خون در رگهایم جاری است، از اسلام دفاع خواهم کرد!" او که خود را سرباز کوچک امام خمینی میدانست، با ایمانی راسخ به جبهه شتافت و در سوم خرداد ۱۳۶۱ در راه دفاع از میهن اسلامی به آرزوی دیرینهاش رسید: شهادت.
"در آخرین نامهاش به مادر، با دستانی لرزان نوشت: «مادرجان! میدانم همیشه میگویی برگرد... اما این بار نمیتوانم فرمان تو را اطاعت کنم. من راهی را انتخاب کردهام که پایانش آسمان است؛ راهی که با خون سرخ میشود و با نور خدا پایان مییابد. اگر اشک میریزی، بدان این اشکها را فرشتگان به نشانهی افتخار جمع میکنند. من دیگر آن پسر سرکش نیستم... حالا یک سرباز خدایم.»
علی حاتمی نمیدانست این آخرین نامهاش خواهد بود؛ آخرین کلماتی که سه ماه بعد، در خاکریزهای شلمچه با ترکشهای دشمن ممهور شد. امروز این سطور، نه یک نامهی ساده که وصیتنامهی عاشقانهای است از نسلی که عشق به معشوق و عشق به وطن را در هم آمیخت و هر دو را با خون خود امضا کرد.
"برادر جان! زیر سایه توپ و خمپاره زندگی میکنیم..." - این جملهٔ ساده از آخرین نامهٔ شهید محمدحسین اخی، سرباز بیادعای اشتهاردی، روایتگر روزهای سخت و شیرین جبهههای غرب است. نامهای که از عملیات موفق "200 متر پیشروی در خاک عراق" میگوید و از "64 قبضه سلاح غنیمتی"، اما بیش از هر چیز، دلدادگی پسری رزمنده به مادر، خواهر و برادرش را فریاد میزند.
"این کاغذ ساده، آخرین پیام شهید صالح ابراهیمنژاد است که بوی خاکریزهای آبادان میدهد؛ کلمهبهکلمه اش عطر شهادت میپراکند و سطرسطرش آتش عشق به وطن را شعلهور میکند. نامهای که از پشت خطوطش میتوان صدای تیربار آرپیجی را شنید و در میان کلماتش، طنین قدمهای استواری را حس کرد که به سوی ابدیت میرود."
در نامهای به تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۶۰، شهید حسن سلطانی با لحنی گرم و صمیمی به پدرش مینویسد: حالمان بسیار خوب است، چون فقط نگهبانی زاغههای مهمات را داریم و حتی صدای خمپاره هم به ما نمیرسد.