«تصمیم گرفتند ساعت ده و نیم هر روز برای ایشان ساندویچ بخرند. روز اول که ساندویچ را خریدند و به اتاق ایشان بردند، وقتی موضوع را مطرح کردند، آقای رجایی لبخندی زد و گفت: متشکرم بگذارید روی میز و بروید ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محمدعلی رجایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۹۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۶
«من قرار بود بعد از انجام کارهایم برگردم خدمت حاجآقا، به محمود ماهی گفتم: اگر دوست دارید بیایید با هم برویم نزد حاجآقا و ایشان را ببینید که قبول نکرد و در گوشی به من گفت من اگر با شما بیایم پول برگشت ندارم! ...» ادامه این خاطره از «سید آزادگان، شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۹۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۴
برگرفته از کتاب روزهای بیآینه؛
«وقتی میآمد سر وقت علی. او را میبوسید و پایین و بالا میانداخت. هر چه میگفتم: حسین غذا سرد میشه. میگفت: هیچ چی نگو منیژه. بذار یه ساعت با بچه بازی کنم دلم آروم بشه ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی حواء (منیژه) لشگری همسر خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۹۶۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۱
«هر جا که بوی اخلاص میآمد پیدایش میشد. تشکیلات خاصی نبود که برای ما برنامهریزی کند. همینطور ناخودآگاه به هم میرسیدیم ...» ادامه این خاطره از شهید «سید علیاکبر حاج سیدجوادی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۹۶۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۲
«یک روز زمستان که برف سنگینی هم آمده بود. از مدرسه که خارج شدم دیدم علی آقا زیر برف و سرما ایستاده در حالی که همه لباسها، سر و صورتش پر از برف است و مثل آدم برفی شده، منتظر است تا من بیایم ...» ادامه این خاطره از شهید «علی سیمبر» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۸۵۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۸
«ایشان خیلی خاکی بودند و طلبهها از چهره ایشان پی میبردند که یک آدم باشخصیت است، اما رفتار ایشان را که میدیدند خیال میکردند که یک آدم عادی و خودمانی است تا اینکه میفهمیدند حاجآقا باریکبین است خودشان را جمع میکردند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات آیتالله «هادی باریکبین» پدر شهید «مرتضی باریکبین» و از مبارزان انقلابی است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۸۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۷
«نمراتش همیشه عالی بود. طوری که مدیر محترم آن مدرسه میگفت: محمود پروانه مدرسه است. بسیار زیبا و ماهرانه نقاشی میکرد. بدون آنکه آموزشی دیده باشد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محمود مافی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۷۹۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۷
«شبها هنگام خواب، عکس امام خمینی که یکی از دوستان طلبهاش از قم میآورد را چنان عمیق و عاشقانه نگاه میکرد که انگار واقعا در کنار امام است ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرتالله چگینی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۵۹۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۴
«گفت: سلام مرا به خانوادهام برسان و این ساعت و انگشتری نامزدیام را به همسرم بده. گفتم: برای چی؟ گفت: «دیشب در خواب آقایی را با لباسهای سبز و نورانی دیدم، که مرا با اسب خود به باغ سرسبزی برد و گفت: «کاظم»! این باغ را خوب تماشا کن. اینجا، جای توست؛ نه آن دنیایی که به هیچ کس وفا نمیکند! ...» ادامه این خاطره از شهید «کاظم محمدی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۵۷۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۲
«نگهبان جلوی در سپاه، شهید جهانگیر دستمند بود، پرسیدم: از علی چه خبر؟ گفت: چطور مگر؟ گفتم بچهها میگویند مجروح شده است. این را که گفتم رنگ از رخ جهانگیر رفت و اشکهایش جاری شد. گفتم چه شده؟ گفت: خدا نکند من همین دیشب خوابش را میدیدم. گفتم چه خوابی؟ گفت: در خواب دیدم، جمع زیادی از رزمندگان علی را روی دوش سوار کرده و میبرند در حالی که شعار میدهند «صل علی محمد (ص) یار خمینی (قدس سره) آمد! ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «علی میوهچین» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۵۲۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۱
سخن شهید «جعفر بریموندی» قبل از شهادت خطاب به همسرش؛
شهید «جعفر بریموندی» قبل از شهادت خطاب به همسرش می گوید: در آخرین عملیات جعفر حال دیگری داشت، به خانه آمد که از همه خداحافظی کند. او گفت: همسرم! با ایمان باش و طاقت هرگونه سختی را داشته باش، هرگاه ناراحت شدی به همسران شهدا نگاه کن. صبح زود از خواب بیدار شد و خداحافظی کرد.
کد خبر: ۵۳۵۴۷۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۰
«من تازه ازدواج کرده بودم و دستم هم از نظر مالی واقعا خالی بود، یک روز یک بنده خدایی در خانه ما را زد و گفت: آسیدعلی آقا احتیاج به دو هزار تومان پول دارم، من هم بلافاصله گفتم: برایت تهیه میکنم و فردا بیا بگیر ...» ادامه این خاطره را در آستانه سالروز شهادت «سید آزادگان، شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۴۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۰
«در جلوی چشمان خودمان، دوستان و برادرانمان به ندای حق لبیک گفتند و روحشان که از فراق معشوق میسوخت، این بدن ناسوتی و این جهان پست و فانی را وداع گفتند و به لقای معشوق شتافتند و به سعادت ابدی رسیدند ...» این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۴۳۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۰
«پدری که در بدترین شرایط و آسیبها و زخمهای جسمانی خم به ابرو نمیآورد؛ حالا با دیدن تصاویر امام در بیمارستان اشک میریخت و کلافه بود. مرد بیادعای من برای امام گریه میکرد و من از دیدن حال و روز او میسوختم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «احمدعلی طاهرخانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۴۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۰۹
روایتی خواندنی از دوست شهید« فتاح احمدی»؛
دوست شهید« فتاح احمدی»، می گوید: یک شب شهید برگشت و گفت می خواهم امشب را نزد شما باشم زیرا می دانم که شهید می شوم و نمی خواهم دیدارم به قیامت بیفتد. فردا همان روز به منطقه رفت و به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۳۵۳۸۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۰۸
«مطمئن باشید چیزهایی که شما به عنوان جهیزیه گرفتهاید خوشبختی نمیآورد. ببینید که خاله جون در یک اتاق کوچک زندگی میکنند، اما چقدر خوشبخت هستند ...» ادامه این خاطره از «سید آزادگان، شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۳۶۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۰۸
با توجه به اینکه او دستش مجروح بود و در سرما هم بسیار اذیت میشد، ولی زیارت مزار شهدا را ترک نمیکرد. بارها شاهد بودم که وی مظلومانه از کنار دیوار به طرف مزار شهدا رفته و شدیداً اشک میریخت! نمیدانم چه آرزویی داشت؟ ولی مطمئن هستم با صداقتی که در وجودش بود به آرزویش رسید ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۲۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۰۷
برگرفته از نامههای دفاع مقدس؛
«وقتی برای ما نامه میآید همچو این است که کولهباری را از دوش ما برداشته و خستگی از تن ما خارج میشود ...» این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۲۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۰۷
«موشها در حدی بودند که اگر نان را در چفیه میریختیم، چفیه را سوراخ میکردند و به سرعت نان را آلوده میکردند. نان را تمیز میکردیم و داخل چفیه میریختیم و از سقف سنگر آویزان میکردیم، ولی موشها باز از گونی سنگر بالا میرفتند و چفیه را سوراخ میکردند و نان را آلوده میساختند ...» ادامه این خاطره از زبان «بهرام ایراندوست» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۲۴۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۰۵
«وقتی در خرمشهر زندگی میکردیم روزی برای خرید نان با امید به نانوایی رفته بودم هنگام بازگشت ناگهان هواپیماهای عراقی بر سر شهر آمده و شهر را بمباران کردند. من و امید هراسان به طرف خانه برگشتیم که ناگهان یکی از بمبها به خانه ما اصابت کرد و پسر بزرگم که نامش امیر بود در برابر چشمانمان شهید شد ...» ادامه این خاطره را به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۱۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۰۴