گفتگویی با مادر شهید «حمید پوربابایی»
چهارشنبه, ۰۹ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۰۲
مادر شهید «حمید پوربابایی» می‌گوید: فرزندم حمید دانش‌آموز کلاس اول راهنمایی بود. تابستان بود و مدرسه‌اش تو این ایام تعطیل بود برای همین تصمیم گرفت که به همراه دخترم و دامادم به چابهار برود. هیچکس از این موضوع اطلاع نداشت که برای جبهه به آموزشی بسیج رفته است.

شهید «حمید پوربابایی» يكم خرداد 1346، در شهرستان بندرعباس ديده به جهان گشود. پدرش ابوالفضل دباعيان، نانوا بود و مادرش ربابه نام داشت. دانش‌آموز اول راهنمايی بود. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت. چهارم آذر ماه 1362، در پنجوين عراق بر اثر اصابت تركش به پشت، شهيد شد. پيكر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

ذر

ربابه پوربابایی، مادر شهید بزرگوار «حمید پوربابایی» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدش می‌گوید: حمید فرزند پنجمم بود، اخلاقش خیلی خوب بود، خیلی با خدا و با ایمان بود. رفتارش با افراد بزرگتر از خودش خیلی خوب بود و به همه احترام می‌گذاشت. محرم که می‌شد پای ثابت مسجد و روزه سیدالشهدا بود. قبل از اینکه وارد جبهه شود خیلی به کُشتی علاقه داشت و مرتب برای تمرین به سالن می‌رفت و دو بار هم در این رشته ورزشی مقام آورد.

یواشکی به جبهه رفت 

فرزندم حمید دانش‌آموز کلاس اول راهنمایی بود. تابستان بود و مدرسه‌اش تو این ایام تعطیل بود برای همین تصمیم گرفت که به همراه دخترم و دامادم به چابهار برود و وقتی به آن‌جا رسید عضو بسیج شد. از طریق بسیج سپاه برای آموزش‌های قبل از جبهه رفت و شش ماه در آن جا ماند. هیچکس از این موضوع اطلاع نداشت که برای جبهه به آموزشی رفته است. بعد از شش ماه، دو هفته مرخصی گرفت و به خانه آمد ولی زیاد نماند و مستقیم به خط مقدم رفت تا در جبهه‌های جنگ با دشمنان اسلام مبارزه کند. زمانی که جبهه بود مرتب برایم نامه می‌نوشت، متن نامه‌هایش را به گونه‌ای می‌نوشت که همیشه شوق خواندنشان را داشتم، هیچ وقت نامه‌هایش ناراحت کننده نبود و همیشه حرف‌های خوشحال کننده می‌زد.

بی‌خبری از فرزند و پیام غیرمستقیم شهادت

هر دو سه روز به ما زنگ می‌زد و حال‌مان را می‌پرسید. چند روزی گذشت و دیدیم شهید زنگ نمی‌زند. نگران شدیم و خودمان تماس گرفتیم تا جویای حالش شویم ولی به ما گفتند شهید فعلاً نمی‌تواند صحبت کند ولی حالش خوب است و به زودی به خانه برمی‌گردد. چند روزی بعد از تماس خیلی دلم شور می‌زد و نگرانش شدم چون نه نامه‌ای فرستاده بود و نه تماسی گرفت. مدتی که گذشت چند نفر از بسیج سپاه به منزلمان آمدند و گفتند منزل پوربابایی اینجاست، گفتم بله و سراغ همسرم را گرفتند و گفتند پدر شهید کجاست که گفتم مغازه است. آن دو نفر گفتند هر وقت پدر شهید بیاید با او صحبت می‌کنیم. اینجا بود که فهمیدم فرزندم به شهادت رسیده است.

نذر سفره ابوالفضل(ع) 

قبل از اینکه فرزندم حمید به شهادت برسد، دلشوره عجیبی داشتم، به یاد دارم قبل از شهادتش خواب دیدم یک نوزادی که لباس سفید تنش بود را تحویلم دادند و من همان لحظه در عالم خواب شروع به گریه کردم و گفتم یا حضرت ابوالفضل(ع)، فرزندم سالم به خانه برگردد نذر می‌کنم سفره ابوالفضل بیندازم. فردای شب آن روز هم خبر شهادتش رسید. به یاد دارم که تشییع جنازه شهید خیلی باشکوه بود. بعد از شهادتش تا 15 سال، هر سال در سالگردش تا دو شب روضه می‌گرفتم و شام می‌دادم.

خواب دیدار دوباره مادر با فرزند شهیدش

روزهای اول شهادتش بود که خواب دیدم شهید به خانه آمد و به من گفت؛ مادر من آمدم غذا بخورم و زود بروم، به شهید گفتم مادر چه عجله‌ای داری، بلند شدم که برایش غذا بکشم از خواب پریدم. یک بار دیگر خواب دیدم که همراه برادرش به خانه آمده، به شهید گفتم کجا بودی مادر، که شهید در جوابم گفت؛ آمدم به شما سر بزنم، داداش ناصر هم همراهم آمده است، به شهید گفتم؛ مگه تو و داداشت همراه همدیگه هستین؟ شهید گفت؛ بله مادر من و برادرم یک جا هستیم، از نبودن‌مان ناراحت نشوید چون جایی که هستیم خیلی خوب است و هیچ غمی نداریم.

ذر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده