نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهید
قسمت نخست خاطرات شهید «علی حسن‌بیکی»
شهید «علی حسن‌بیکی» نقل می‌کند: «فرمانده خشمگین شد. منتظر بود تا ادامه حرف‌های علی را بشنود. ادامه داد: جناب فرمانده! من باید به جبهه برم؛ اینجا محل آسایشه؛ اینجا تنبل‌خانه است. باید همه به جبهه بریم و اونجا خدمت کنیم. فرمانده گفت: ببینید بچه‌ها! ما به چنین روحیه‌ای نیاز داریم.»
کد خبر: ۵۶۶۴۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۷

قسمت نخست خاطرات شهید «داود نجم‌الدین»
مادر شهید «داود نجم‌الدین» نقل می‌کند: «گفت: دعا کن به آرزوم برسم. گفتم: پدر صلواتی! دل به کی دادی؟ گفت: عشق به خدا جای همه عشق‌ها رو توی دلم گرفته. من عاشق شهادتم. دعا کن به آرزوم برسم.»
کد خبر: ۵۶۶۴۵۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۵

پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد قزوین اقدام به انتشار فیلم «خستگی‌ناپذیر»، روایتی از خاطرات شهید «مجید دایی‌دایی» کرده است که در ادامه از شما دعوت می‌شود، نظاره‌گر این فیلم باشید.
کد خبر: ۵۶۶۴۵۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۵

قسمت سوم خاطرات شهید «علی‌محمد شمسی»
مادر شهید «علی‌محمد شمسی» نقل می‌کند: «پیرزن گفت: الهی از جوونیش خیر ببینه! نصف شب شده بود تا همه خاک‌ها رو بیاره توی حیاط. پیرزن خیلی خوشحال بود و صدای دعا کردنش که از بیرون حیاط هم داشت می‌رفت به گوشم می‌رسید: الهی این پسر عاقبت به خیر بشه!»
کد خبر: ۵۶۶۳۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۰

قسمت دوم خاطرات شهید «علی‌محمد شمسی»
مادر شهید «علی‌محمد شمسی» نقل می‌کند: «گفتم: مگه چقدر مزد می‌گیری که این قدر خودت رو هلاک می‌کنی؟ دستش را روی لب گذاشت و گفت: هیس! این جوری نگو، صاحب اون خونه خیلی کریمه. مامان! می‌رم سر مسجد کار می‌کنم.»
کد خبر: ۵۶۶۲۶۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۱۹

قسمت دوم خاطرات شهید «شکرالله شحنه»
برادر شهید «شکرالله شحنه» می‌گوید: «نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت: دل بکن داداش! گفتم: نمی‌تونم. گفت: وقتی همه کَسَت شد خدا، اون وقت دل کندن برات راحت می‌شه.»
کد خبر: ۵۶۶۲۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۰

قسمت نخست خاطرات شهید «شکرالله شحنه»
برادر شهید «شکرالله شحنه» نقل می‌کند: «پدر گفت: هر کاری بخوای برات می‌کنم، اصلاً خونه رو به نامت می‌کنم، فقط نرو! گفت: یعنی خدا این قدر قبولم نداره وقتی شهید شدم یک خونه بهم بده تا همه با هم توی اون زندگی کنیم؟»
کد خبر: ۵۶۶۲۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۱۹

قسمت دوم خاطرات شهید «سید محمدرضا احمدپناهی»
مادر شهید «سید محمدرضا احمدپناهی» نقل می‌کند: «شنیده‌ایم که امام حسین(ع) بعد از شهادت، چند روز در بیابان و زیر آفتاب بوده است. فکر کردم پسر من هم یکی از یاران امام حسین(ع) است. وقتی کسی به کسی اقتدا می‌کند جا پای او می‌گذارد. اگر امام حسین چند روز زیر آفتاب بود، محمدرضا یازده سال.»
کد خبر: ۵۶۶۰۱۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۱۵

قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمدرضا احمدپناهی»
مادر شهید «سید محمدرضا احمدپناهی» نقل می‌کند: «گفتم: نکنه به خاطر چشم‌و‌هم‌چشمی با دوستات می‌خوای بری؟ گفت: این چه حرفیه مادر؟ مگه جبهه کفش و کلاهه؟ خستگی داره، گرسنگی و تشنگی داره، این راه رو خودم انتخاب کردم.»
کد خبر: ۵۶۶۰۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۱۴

قسمت چهارم خاطرات شهید «مهدی هروی»
همسر شهید «مهدی هروی» نقل می‌کند: «گفتم: کجا می‌خوای بری؟ گفت: شهید شدم می‌خوام برم جای خودم! گفتم: مهدی! ما رو اون دنیا شفاعت کن! صدایش آمد، گفت: حتماً شفاعت‌خواهی می‌کنم!»
کد خبر: ۵۶۵۸۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۱۱

مادر شهید «ایرج ابولی» نقل می‌کند: «از جبهه برایمان گفت. از فعالیت‌ها و کارش در آنجا. گفتم: مادرجان! اگه یک دفعه شلوغ شد تو فرار کن!خندید و گفت: برای چی فرار کنم؟ گفتم: تو که جلویی ممکنه کشته بشی. گفت: اگه من و بقیه فرار کنیم، پس کی بمونه و دفاع کنه؟»
کد خبر: ۵۶۵۸۴۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۰۸

پدر شهید «عبدالله اسلامی» نقل می‌کند: «او را در آغوش کشیدم و گفتم: خدا به همراهت، حالا کجا می‌روی؟ از من جدا شد تا بگوید: مشهد. با خودم گفتم: کاش سؤالی نمی‌پرسیدم و او بیشتر در آغوشم می‌ماند!»
کد خبر: ۵۶۵۷۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۰۷

بسیاری از شهدا و رزمندگان در لحظه تحویل سال نو و عید نوروز به اتفاق همرزمان و دوستان خود در جبهه حضور داشتند و خاطرات شیرین خودشان را ثبت نموده‌اند، به همین مناسبت خاطره شهید «غلام آرمون» از لحظه تحویل سال نو و عید نوروز 1367 که با دست خط خود به یادگار مانده است برای علاقه‌مندان منتشر می‌گردد.
کد خبر: ۵۶۵۶۱۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۹

قسمت سوم خاطرات شهید «مهدی هروی»
خواهر شهید «مهدی هروی» نقل می‌کند: «مهدی گفت: بچه‌ها گیر افتاده بودند. وقتی رسیدیم آنجا یکی گفت: دیشب یکی از بچه‌ها خواب دیده، آقایی بهش می‌گه به افراد بگو ناراحت نباشن. فردا صبح سرباز‌های من به کمک شما می‌آن! شما اومدین. ما سرباز‌های آقا هستیم.»
کد خبر: ۵۶۵۵۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۸

کتاب «از مهراب تا مجنون» به قلم سمیرا سادات امامی، زندگی و خاطرات سردار شهید منصور جلالی است.
کد خبر: ۵۶۵۵۹۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۸

هم‌رزم شهید «علیرضا همتیان‌فر» نقل می‌کند: «لباس سپاه را به خانمش دادم. نوزاد چند ماهه‌ علیرضا توی بغلش بود. گفتم: قبل از عملیات اینا رو داد تا به دست شما برسونم؛ گفت: می‌خوام اگه شهید شدم، دخترم ازم یادگاری داشته باشه.»
کد خبر: ۵۶۵۵۸۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۸

مادر شهید «داود ملکی‌محمدپور» نقل می‌کند: «بهم گفت: مامان! چرا سراغ ساکم نمی‌ری؟ گفتم: ساک؟ کدوم ساکت رو می‌گی؟ گفت: همونی که بالای حمومه. از خواب که بلند شدم سراغ ساکش رفتم. همان‌جایی که گفته بود، پیدایش کردم. لباس‌هایش توی آن بود، همه خونی بودند و پاره.»
کد خبر: ۵۶۵۵۳۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۷

قسمت دوم خاطرات شهید «مهدی هروی»
مادر شهید «مهدی هروی» نقل می‌کند: «آرزو داشت بچه‌ای داشته باشد. با خودم گفتم: پاگیر بچه‌اش می‌شه دیگه نمی‌ره! اما مهدی دل پیش ما نداشت. پدرش بهم گفت: وقتی مهدی می‌گه: خدایا! مرگ من رو شهادت قرار بده، می‌ره! نمی‌دانم چرا حرف پدرش شد.»
کد خبر: ۵۶۵۵۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۷

قسمت نخست خاطرات شهید «مهدی هروی»
همسر شهید «مهدی هروی» نقل می‌کند: «شنیدن ذکر «رَضیتُ بِاللَّهِ» او آرامم کرد. با حال خوشِ مهدی همراه شدم. برگشت و نگاهم کرد. بهم گفت: این ذکر دین رو کامل می‌کنه!»
کد خبر: ۵۶۵۴۷۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۶

قسمت دوم خاطرات شهید «محمدعلی اعرابی»
پدر شهید «محمدعلی اعرابی» نقل می‌کند: «وقتی محمدعلی شهید شد، خیلی ناراحت بودم. یک شب قبل از آوردنش به خوابم آمد. آمد داخل اتاق، مرا در آغوش کشید و گفت: باباجان! ناراحت نباش، خودم اومدم پیشت.»
کد خبر: ۵۶۵۴۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۶