شهید محبی؛ از مبارزه با طاغوت تا شهادت در میدان نبرد
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «عباس محبی» بيست و چهارم فروردين 1341، در شهرستان آبادان چشم به جهان گشود. پدرش فتحالله (فوت1358) كارگر پالايشگاه نفت بود و مادرش افروز نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه در رشته اقتصاد بود. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. چهارم آبان 1359، در فياضيه آبادان بر اثر اصابت تركش خمپاره به سر، شهيد شد. پيكر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
شهید محبی؛ از مبارزه با طاغوت تا شهادت در میدان نبرد
عباس از دوران کودکی علاقه شدیدی به شرکت در جلسات مذهبی و دینی داشت و حتی قبل از اینکه به مدرسه برود و خواندن و نوشتن را بیاموزد، تعداد زیادی از سورههای قرآن کریم را حفظ کرده بود و همیشه آنها را با خود زمزمه میکرد. او همواره به دنبال دوستانی بود که از حکومت طاغوت احساس ناخوشنودی کنند و از آن نفرت داشته باشند.
برادرم همیشه همراه با دوستانش در مسجد آیتالله هاشمی، نشستهای سیاسی برگزار میکرد و تعداد اعضای شرکت کننده در این جلسه به حدی زیاد بود که روزی آیتالله صدر هاشمی به پدرم گفت؛ خیلی مواظب پسرت باش و قدرش را بدان که این بچه آینده روشنی دارد.
پدرم در جواب گفت؛ پسرانم حسین و حسن در اجرای احکام و قرآن خیلی بیشتر ظاهر میشوند ولی عباس بیشتر با بچههای محل جلسه دارد و به مادیات میپردازد.
حاج آقا گقت؛ خیر، ایشان به معنویات توجه دارد.
عباس در زمانی که تظاهرات و شعارنویسیها به صورت علنی بود و همهی مردم دست به دست هم داده بودند او نیز به همراه دوستانش شروع به فعالیت نمودند و اغلب در قسمتهایی از شهر که تراکم نیروهای طاغوت و ساواک بیشتر بود فعالیت میکردند، حتی در بعضی از شبها که از تعقیب و گریزها باز میگشت با وجود خستگی فراوان چنان وضو میگرفت و به نماز میایستاد که انسان لذت میبرد.
این مسائل ادامه داشت تا اینکه انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به پیروزی رسید و ایشان وارد یکی از ستادهای تشکیل برای مبارزه با قاچاق اسلحه و مواد مخدر شد. ماموریتهای زیادی به ایشان محول میشد که از جمله در یکی از ماموریتها ایشان برای دستگیری یک باند قاچاقچی کالا راهی منطقه دشت عباس در اطراف آبادان میگردد و فقط با یک ماشین جیپ و یک اسلحه، تعداد کثیری از قاچاقچیان اسلحه را به اسارت در میآورد و تعداد زیادی از آنان را به هلاکت میرساند.
بیشترین تشویق کننده برادرم در این راه، پدر و مادرم بودند. حتی پدرم زمانی که عباس به خانه میآمد کنارش مینشست و به او میگفت؛ عباس چیکار کردی؟ به گروهکهایی که میخواهند به انقلاب ضربه بزنند تو دهنی زدی؟
این مسائل تا 31 شهریور 1359 ادامه داشت و بعد از آن شهید با آغاز جنگ تحمیلی وارد بسیج مسجد مهدی موعود شد و به عنوان خدمه جیپ 106 او را نامنویسی کردند.
شهید همسر و فرزند خود را به حسین برادر بزرگمان سپرد و به او گفت؛ زن و بچهام را به یک جای امن ببر و از آنها مراقبت کن. حالا که من و حسن هر کدام در یک جبهه در حال نبرد هستیم تو مواظب زنها و بچهها باش و به آنها دلداری بده و زمانی که برادرم حسین از شهید میپرسد که عباس خودت میخواهی چیکار کنی، شهید با کمال خونسردی و از روی عشق میگوید؛ منتظر من نباشید.
در روز چهارم آبان 1359 حسین برای دیدن عباس به مسجد مهدی موعود میرود ولی عباس را در آنجا پیدا نمیکند و در همان جا میماند تا شاید عباس را ببیند، بعد 2 الی 3 ساعت ناگهان چهره خندان عباس را پیش روی خود میبیند و زمانی که حسین، عباس را در آغوش میگیرد به او میگوید خسته نباشی، عباس با قیافهای حق به جانب و محکم میگوید؛ خسته؟ از جهاد در راه خدا؟ اگر از لذت آن اطلاع داشته باشی هیچ وقت خستگی آن را احساس نمیکنی.
حسین و عباس پس از احوال پرسی کنار هم مینشینند و زمانی که حسین از عباس راجب کارهای او میپرسد عباس به او میگوید؛ باور نمیکنی همین چند ساعت پیش من و دوستم اطراف یکی از نهرها بودیم که با گروهی از عراقیها روبهرو شدیم که اگر از نهر عبور میکردند تعداد زیادی از بچهها را به شهادت میرساندند. ما به گونهای از مخفیگاهها استفاده کردیم که عراقیها خیال میکردند که یک گردان در این طرف نهر قرار دارد و ما هم از فرصت استفاده کردیم و تعداد زیادی از عراقیها را کشتیم و دو نفر را اسیر کردیم و البته یک تعدادی هم فرار کردند. در همین حین بود که حسین با صدایی گرفته به عباس میگوید؛ عباسجان من دارم میروم تو کِی میخواهی پیش همسر و بچههایت برگردی. عباس با لبخند به حسین میگوید؛ زمانی که تو به امیدیه رسیدی من به تو ملحق میشوم.
حسین و عباس پس از خداحافظی از هم جدا میشوند و عباس به سوی منطقه و حسین به سوی بندرعباس حرکت میکند. زمانی که حسین به امیدیه میرسد و برای استراحت به مرکز بسیج آنجا میرود ناگهان خبر شهادت برادرش را به او میدهند. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
(به نقل از برادر شهید، حسن محبی)
انتهای پیام/